بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه
۲۵۰ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است
آلباتروس
آلباتروس يكشنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۳، ۰۱:۳۸ ق.ظ

275 ( روزنوشت )

سلام . آخر شبا که پلنرم رو برمیدارم و ... وقت نوشتن که میرسه میبینم هیچی ندارم برای نوشتن . چی رو باید تیک بزنم ! هیچ کاری نکردم که تیک بزنم . میخوام بنویسم ، چی باید بنویسم ! جز فیلم دیدن کاری نمیکنم که . و چقدر حس بدیه . اینکه در طول روز هیچ کار مفیدی انجام ندی . بعضی وقتا نگاه میکنم میبینم 1 ماه شده پامو از خونه بیرون نذاشتم . یه جورایی خودم با خودم سر جنگ دارم . انگار یه روی برونگرا و یه روی درونگرا دارم که با هم نمیسازن . یکیش میگه بمون خونه از فیلم دیدنت لذت ببر و دور از آدما باش . اما روی برونگرام میگه پاشو برو برای خودت کار پیدا کن برو باشگاه ثبت نام کن برو کلاس زبان ثبت نام کن برو 4 تا دوست پیدا کن برو کافه نوشیدنی بخور با دوستات برو تفریح . همیشه این حس رو داشتم اما الان احساس میکنم یه فروپاشی درونی رو دارم تجربه میکنم . رابطم با " م " کاملا بی دلیل شکرآب شده . خودمم دلیلشو نمیدونم . آخرین صحبتمون همه چی خوب بود . اما یهو غیب شد . تو این شرایط روحی داغون این یه دونه رو کم داشتم فقط .

گلی ☕🌌
Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس جمعه, ۵ مرداد ۱۴۰۳، ۰۱:۳۳ ق.ظ

274 ( روزنوشت )

امشب حالم اصلا خوب نیست 😭 قلبم درد میاد 💔 

امروز ظهر یه ساعتی مامان رفت بیرون ، بعد از ظهرم با بابا رفتن خونه مامان بزرگم تقریبا ساعت ۲۱:۳۰ برگشتن .  طبق معمول همیشه رو مبل نشستیم با گوشی کار کردیم ، بعدش قسمت اول فصل ۶ اسکار رو گذاشتم با هم دیدیم ، ساعت ۱۱ اسکار تموم شد . مامان گفت پاشو یه لیوان چایی دیگه بریز امشب زود بخوابیم . فکر میکردم بعد اسکار میتونیم یه چیز دیگه هم ببینیم چون تازه ساعت ۱۱ بود و ما معمولا تا ۱ بیدار میموندیم . پاشدم چایی رو ریختم ، تا نشستم دیدم مامان خوابش برده 🥺😔 انقدر خسته بود فورا خوابش برد . احساس کردم قلبم درد گرفت . برای چایی که بیدارش کردم خودش تعجب کرد که چه زود خوابش برد . بهش گفتم " چقدر زود خوابت برد  " اومد رو مبل کنارم نشست گفت " پیر شدم دیگه " 💔

یاس گل
Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۳۴ ب.ظ

272 ( اخراج ) یکشنبه 23 اردیبهشت 03

سلام امیدوارم خوب باشین . هنوز نتونستم به خونه جدید عادت کنم . یکم خونه بد قلقیه . با قبلیه فرقش زیاده شاید بخاطر همینه نمیتونم ارتباط بگیرم . شایدم چون حس میکنم نهایتا یکی دو سال اینجا بمونیم خیلی ارتباط نمیگیرم . نمیدونم . فرشا رو دادیم قالی شویی تا فرشا رو تو خونه نچینیم انگار خونه بهم ریخته س . تلویزیون هنوز وصل نیست . اصلا نمیدونم خط تلفن داره یا نه ، در نتیجه وای فای هم قطعه . امروز کتابامو یکم مرتب کردم ولی هنوز لباسام بهم ریخته س . دیشب مامان حالش خیلی بد بود فشارش بالا بوده ، بابا بردش درمانگاه . و من انقدر تمرکزم بهم ریخته و پریشونم که به شرکت پیام دادم و گفتم دیگه نمیتونم کار کنم . انقدر فشار کار زیاد بود که دیگه نتونستم تحمل کنم . دیشب منم مثل مامان از سردرد داشتم میمردم ، قرص خوردم یکم بهتر شدم . آخرین فایلم دیشب تحویل دادم و تمام .

Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس يكشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۴۷ ب.ظ

271 ( خداحافظ خونه رویایی ) یکشنبه 16 اردیبهشت 1403

سلام . بیان کردن حس و حالم غیر ممکنه ، نمیدونم چی بنویسم و چطوری بنویسم . باورم نمیشه امشب آخرین شبیه که تو این خونه ایم و فردا قراره برای همیشه از اینجا اسباب کشی کنیم . من این خونه رو خیلی دوست داشتم . کلی حال خوب و خاطره خوب داشتم ( و البته خاطرات تلخ ) یه خونه ی ویلایی مستقل حیاط دار . خونه ای که شاید دیگه هیچوقت مثلش رو نتونیم داشته باشیم . خونه ی جدید یه خونه آپارتمانی 7 طبقه س ، و تا مدت ها همه چی خیلی برامون سخت خواهد بود . اینکه وقتی از پنجره بیرونو نگاه میکنیم دیگه نمیتونیم یه حیاط خوشگل درخت دار رو ببینیم سخته ، اینکه ویو اتاقم دیگه درختای حیاط و صدای گنجشکا نباشه خیلی سخته . اینکه خونه دیگه مستقل نباشه سخته . خونه ی رویاییه من همیشه خاطراتت باهام میمونه و هیچوقت از یادم نمیری و همیشه دلتنگت خواهم شد . آخرین پستم رو دارم تو این خونه مینویسم . نمیدونم چقدر طول میکشه تا به خونه جدید عادت کنم اما امیدوارم انقدر پربرکت باشه و لحظه های شادی داشته باشیم که کمتر دلتنگ این خونمون بشم .

یاس گل عبدالعظیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شرونی violet snicket گلی ☕🌌
Last Comments :
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ---- ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ ۱۴ ---- ۴۸ ۴۹ ۵۰ بعدی
Made By Farhan TempNO.7