بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه
۲۵۱ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است
آلباتروس
آلباتروس جمعه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۴۳ ق.ظ

332

امروز بخاطر سریال لیلا یکم گریه کردم ، از عصر تا حالا هنوزم سردردم خوب نشده . دو تام قرص خوردم . با خودم قرار گذاشتم از شنبه ی این هفته روتینم رو شروع کنم که فهمیدم هفته بعد عید قربانه فکر کنم و چند روزم تعطیله احتمالا برای تعطیلات دایی هام و مریم بیان اردبیل . مریم که هیچی ، ولی بقیه امیدوارم نیان واقعا انرژی ندارم . اما جدی جدی تماااام تلاشم رو میکنم از شنبه روتین منظمی داشته باشم . صاحبخونه به بابا زنگ زد گفت فعلا از فروش خونه منصرف شدیم و میتونید بشینید . ( اگه راستش رو گفته باشه ) . ولی بازم معلوم نیست شاید یه ماه دیگخ دوباره خونه رو بزاره برای فروش . اما فعلا یکم خیالمون راحت شد که احتمالا امسال هم اینجا میشینیم . بخاطر همین مامان میگه میخوام باشگاه ثبت نام کنم ، و به طبع اون منم احتمالا برم . فاصله خونمون تا باشگاه یک دقیقه س . اگر بریم باشگاه عالی میشه هرچند پولش زیاده و واقعا نمیصرفه . همون پول رو بزار جیبت تو خونه خودت ورزش کن یک روز درمیون هم برو پیاده روی . ماها عادت داریم واسه خیلی چیزا حتما باید پول بدیم . اگه بدن مشکلی داشته باشه اوکیه ولی صرفا برای ورزش کردن کلی راه وجود داره . مامانم ...

Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس جمعه, ۳ خرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۵۹ ب.ظ

331

سه شنبه با مامان رفتیم خونه خاله م ( مثلا ما خبر نداشتیم دوست خاله م قرار بیاد ) . مامانم وقتی دوست خاله م رو دید مثلا تعجب کرد به خاله م گفت مهمون داشتی میگفتی نمیومدیم خب . چون هم محلی خیلی قدیمی بود برای همین مامانمم میشناختش . کلی از قدیم و خاطرات حرف زدن ، منم متوجه بودم که زیر چشمی منم نگاه میکنه خانومه . موقع رفتن خاله م و دوسش سوار ماشین شدم تا ببریم دوست خاله م رو برسونیم و خاله م آدرس خونه ش رو یاد بگیره . بعد با خاله همگی رفتیم خونه مامان بزرگ ، دو ساعتی نشستیم و برگشتیم خونه وقتی برگشتیم سردرد شدید داشتم مجبور شدم قرص بخورم . چهارشنبه باز بابام دیوانه شده بود زنگ میزد تک تک به همه خواهرا حرف میزد عصبانی بود بعضی وقتا داد میزد قرمز شده بود صورتش ، نیم ساعت اول سریالمون رو نتونستیم ببینیم . ( سر ارث 25 ساله با خانواده ش درگیره ) حالا سر فرصت میام مفصل مینویسم راجب این موضوع . پنجشنبه شب طبق روال هر هفته خونه خاله م بودیم و آخر شب برنامه ناهار جمعه رو چیدن و ...

Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۱:۱۱ ق.ظ

330

همین نیم ساعت پیش مادر پسره زنگ زد با مامانم صحبت کردن . پسرش تهران مجردی زندگی میکنه ولی گفت میتونه انتقالی بگیره . کلا 4 تا بچه ن ، سه تا پسر یه دختر . دوتاشون ازدواج کردن دو تا نه . مادر کرمانشاهی هست . پدر سرهنگ بازنشسته س . پسر خودش لیسانس نمیدونم چی از صنعت شریف داره (  اگه دانشگاشو اشتباه نگفته باشم ) دقیق یادم نیست کدوم دانشگاه گفت . نمیدونم مریم عکس منو بهشون نشون داده یا نه . ولی عکس اونو دیشب برای مامان فرستاد . به اولین چیزی که دقت کردم قدش بود ، تو ظاهر طرف مقابل اولین چیزی که برام مهمه قد هست . قدش بلند بود . دومین چیزی که مهمه استایلشه که اونم دقت کردم ، تو این عکسه کت شلوار پوشیده بود ( عکس یه جایی شبیه تالار بود شایدم عروسی بوده ) اما اینکه کارمند یه اداره ایه این یعنی به کت شلوار پوشیدن باید عادت کرده باشه . مادرش گفت 7 سال بیمه داره . اما تو باطنش تنها چیزی که مهمه و اولویت منه اینه که متعهد باشه . هنوز که چیزی معلوم نیست ولی در حالت کلی فکر کنم این کیس از کیسی که خاله م پیشنهاد داده زودتر اتفاق بیوفته . عکس جفتشونو دیدم ولی این بیشتر به دلم نشست تا موردی که خاله م معرفی کرده . حالا دیگه احتمالا قزوین رفتنمون قطعی بشه البته اگه خانومه زنگ بزنه . بابام دیگه نمیتونه نه بیاره . یکی دیگه از چیزایی که ذهنمو درگیر کرده آلمانیه . برای اوسبیلدونگ دیگه سنم جواب نمیده ، دیشب یه پیجی نوشته بود پرستاری که بیشترین درخواست رو دارن تا 37 سالگی برای اوسبیلدونگ پذیرش دارن . یکم مردد شدم . البته دوست دارم یاد بگیرم ، به هر حال هیچ کاریم نشه کرد میشه آموزش داد یا میشه تو یوتیوب ولاگ ساخت . اما یکم دلسرد شدم . بیشتر الان دارم به چینی فکر میکنم . تو ایران خیلی بیشتر از آلمانی موقعیت شغلی داره . احتمالا چینی رو شروع کنم در کنارش آلمانی رو هم آروم آروم با بوسو پیش ببرم . کلی مقاله هست که دوست دارم به زبان چینی بخونمشون .

Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس يكشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۱:۳۶ ب.ظ

329

امروز از صبح که بیدار شدم نمیدونم چرا چشمام خسته س . ظهر یه دوش گرفتم و قرار شد یکم بخوابیم بعدش پاشیم بریم خونه مامان بزرگ ، تازه چشمام گرم شده بود که صدای بابام بیدارم کرد . وقتی با صدای کسی از خواب بیدار میشم تپش قلب شدید میگیرم ، ناخودآگاه حسم میره سمتی که انگار قرار یه خبر بدی بدن . دیگه اعصابم خورد شد به مامان گفتم پاشو حاضر شو بریم . وقتی برگشتیم داشتیم سریال " آبان " قسمت اولو میدیدیم که مریم به واتس اپ مامان یه عکس فرستاد گفت مامان دوستم شمارتو داده به یکی اگه زنگ زد باهاش حرف بزن ببین شرایطشون چیه . گفت بهشون نگو که اردبیلین . بیاید قزوین برنامه بچینیم و این داستانا . سر قضیه دوست خاله م کم استرس داشتم ، استرس اینم اضافه شد . اصلا هنوز زنگ نزده . اصلا قزوین رفتن یا نرفتنمون معلوم نیست . نزدیک وقت پریودمم هست باعث شده استرسم چند برابر بشه . کاش میخوابیدم 5 سال دیگه بیدار میشدم . خسته م . اینجور مواقع خرید حالمو بهتر میکنه ، کلا ته حسابم 300 تومن پول دارم . زده به سرم باز دلم میخواد عطر بخرم ولی هم پولم کمه هم چیزای خیلی واجبتری هست که نیاز دارم مثلا یه کفش تابستونی . یا شومیز . قسمت اول آبان واقعا چرت محض بود . اما میخوام تا آخر ببینم تا خودم تحلیل کنم .

Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس يكشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۱:۴۶ ق.ظ

328

امروز صبح بعد صبحانه با مامان رفتیم بیرون ( قبلش یکم از بابا پول گرفت ) . یه شلوار مشکی بگ میخواستم انقدر که قیمتا بالا بود تصمیم گرفتیم بریم پارچه بخریم مامانم خودش بدوزه . نفری یه متر پارچه خریدیم ، برای من تقریبا شد 400 برای مامان شد 200 . یکمم گشتیم ظهر برگشتیم خونه . تو سریال " لیلا " یه بار لیلا گوجه پلو پخته موند یهو دلم خواست قرار شد امروز درست کنیم . با اینکه هول هولی شد هیچیم نریختیم توش ولی خیلی خوشمزه شد دوست داشتم ، مامان گفت سری بعد یکمم چرخ کرده میریزیم از اینم خوشمزه تر میشه . شب 3 نفری نشستیم قسمت اول جوکر خانوادگی رو دیدیم . ده دقیقه آخرش واقعا عالی بود مردیم از خنده .

Last Comments :
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ---- ۴۹ ۵۰ ۵۱ بعدی
Made By Farhan TempNO.7