344
پریروز برگشتم شهرمون ، ولی دلم موند قزوین . خیلی عادت کرده بودم . حس خوبی داشتم اونجا . با اینکه شوهر خواهرم بود و احساس میکردم از اینکه زیاد موندم خونشون داره اذیت میشه ، ولی دوست داشتم اونجا رو . خونشون خیلی کوچیکه ، شاید اگه یکم خونشون بزرگتر بود هم اونا راحتتر بودن هم من . تو این یه ماه کلی خرید کردم و یه سریاش رو واقعا نباید میخریدم و پشیمونم . هم عذاب وجدان دارم هم ندارم . هیچوقت ولخرجی نمیکنم چون اصلا پولی نداشتم که ولخرجی کنم ، ولی این یه ماه بخاطر نیمچه پس اندازی که پارسال شروع کرده بودم رو خرج کردم . پارسال شروع کردم تیکه تیکه پولایی که بابام میداد یا پولایی که برای تولدم میدادن و عیدی میگرفتمو میرفتم طلا میخریدم که یکم سود کنم تا امسال بتونم خرجشون کنم . یکمم بابام بیشتر بهم پول میداد چون قزوین بودم . تو کل زندگیم این تنها ماهی بود که زیاد خرید کردم . امسالم همینکارو میکنم ، تیکه تیکه پولامو جمع میکنم و آذر ماه سال بعد همه رو برای خودم خرج میکنم ، اینطوری کیفش بیشتره . البته نصف چیزایی که خریدمو قسطی خریدم و تا 4 ماه باید قسط بدم . دی ماهم هم تولد آبجیمه هم شوهرش . یه ست کت و شلوار فوتر از اینترنت خریدم 4،500،000 وقتی رسید دستم دیدم برام بزرگه ، شاید اگه تونستم بفروشمش به زنداییم . سه تا شال رینگی از دیجی کلاه خریدم که اشتباه کردم ، یه دونه کافی بود ، واقعا جوگیر شدم . دو تاشو اصلا از نایلون در نیاوردم . کاش اونارم میتونستم به یکی بفروشم . یه شلوار فوتر پاکتی کرم تیره گرفتم که عاشقشم ، یه شلوار فوتر بگ سبز ماچایی هم گرفتم که عاشق اونم هستم ، دو تا دیگه م سفارش دادم هنوز دستم نرسیده ، یکی مشکی یکی کرم روشن . دو تا عطر از سراد گرفتم ، یکیش معمولیه ولی اونیکی واقعا عاشقشم قزوین بودم نصفشو تموم کردم ، یه بوی خوردنی جذاب داره ، بالاخره بعد اینهمه عطر خریدن تونستم یکی از عطرهای مورد علاقه م رو پیدا کنم و بابتش خوشحالم . دو تا تینت لب گرفتم یکی صورتی یکی قرمز ، این یه ماهی که قزوین بودم همش از این دو تا استفاده کردم حتی تو خونه م میزدم واقعا عاشقشون شدم . دو تا کیف خریدم یکی قهوه ای یکی سبز ماچایی ، اونارم دوست دارم فقط یکم جنسشون ضعیفه و یکمم کوچیکن . این دوتارم وقتی قزوین بودم استفاده کردم . یه کلاه بیسبالی و یه گوشگیر کرم هم دوباره از دیجی کلاه خریدم . و یه سری لوازم آرایشی بهداشتی ام با خواهرم از خانمی سفارش دادیم که هنوز نرسیده ، دیگه قزوین نیستم ، اینا رو خواهرم باید برام بیاره . تقریبا همینا بود فکر کنم چیزی یادم نرفته . الان یه بوت دلم میخواد بخرم و یه کت فوتر قهوه ای ، یا کرم که احتمال زیاد قهوه ای بخرم . اگه بتونم اون ست کت شلوارو به زنداییم بفروشم با پول اون میخرم . آهان کارت بلو بانکمم سفارش دادم اومد بالاخره . برای ترمیم مژه و ناخنمم رفتم ولی از این ماه شاید دیگه نرم .
همه فیلم و سریالایی که با مامان میدیدیم موند . فقط وقتی قزوین بودم دو یا سه قسمت از Sahipsizler رو دانلود کردم و دیدم . بقیشون همشون موندن . هفته ی اولی که رفته بودم قزوین فکر کنم شب هالووین بود یا فرداش . چند تا از دوستای مریم و محمد اومدن خونشون شب بشینیم فیلم ترسناک ببینیم . مهشید و مرضیه با سجاد و محمد ، چهار نفر اونا سه نفرم ما کلا 7 نفر بودیم . کانجورینگ 5 رو قرار بود ببینیم . من اولین فیلم ترسناکم بود . این پسرا از ثانیه اول فیلم انقدر لش باشی درآوردن که ما بیشتر میخندیدیم جای اینکه بترسیم . خیلییییییی خوش گذشت اون شب . یه بارم دو هفته پیش بود تو کافه قرار شد 13 نفری بشینن سناریو بازپرس رو بازی کنن ، امیرحسین گاد وایساد منم بیرون بازی داشتم تماشا میکردم . انقدر خندیدیم دیگه مرده بودیم از خنده . سه ساعت طول کشید بازیشون ، صدامون کل کافه رو گرفته بود . منی که بیرون بازی بودم و همه چیو میدیدم بیشتر بهم خوش میگذشت . این دو تا شب بهترین شبایی بود که تو این یه ماه داشتم . یکی دو شب مونده بود برگردم شهرمون ، شب که کافه بودیم میگرنم گرفته بود ، چون مریم و محمد داخل بازی بودن ، امیرحسین و سجاد و مرضیه و مهشید منو بردن درمانگاه ، سجاد سجاد سجاد خدا نکشدت ، انقدر اونجا مارو خندوند که نگو ، وااای خدا یادش میوفتم خنده م میگیره . شانسی همشون سیاه پوشیده بودن ، همه رو ردیف میکرد وایمیساد الکی گریه میکرد انگار دم مسجد وایسادن . 50 بار واسه من فاتحه خوند . سوره یس دانلود کرده بود گذاشته بود . بچه ها پخش زمین بودن از دستش . من نمیدونستم به سردردم فکر کنم یا به این بشر بخندم . اون شبم با اینکه سردرد داشتم ولی کلی خندیدیم از دست سجاد . الان که برگشتم حس میکنم افسرده شدم . احساس میکنم وابسته شدم به قزوین . به زندگی اونجا عادت کرده بودم . دو سه شبه فقط دارم گریه میکنم . کاش خونمون قزوین بود . کاش میتونستم پول جمع کنم خونه مجردی بگیرم برم قزوین . تو این یه ماه ، مامانم و داییم شریکی یه مغازه باز کردن که خدا رو شکر مغازشون خیلی خوب گرفته ، مردم صف میکشن براشون . خدا رو شکر سود خوبی براشون داره . از یکی دو روز دیگه منم قرار برم بهشون کمک کنم ، مامانم گفته بیای کار کنی ماهی 5 تومن بهت میدم . شایدم بیشتر تونستم بگیرم .