بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است.

282 ( من در دنیای موازی )
‎۱۹۲ ـُـمین روزِ سال

دلم یه " Yaman Koper " میخواد . یه کلبه ی چوبی در دورترین جای جهان از اینجایی که هستم . همه چی از چوب باشه . نزدیک به دریا . ( البته با امنیت کامل از انسان ها و حیوانات ) . نه خیلی کوچیک باشه نه اونقدر بزرگ که توش گم بشی . بدون تلویزیون بدون گوشی بدون اخبار بد و ناگوار . فقط یه موزیک پلیر باشه و کلی آهنگ کلاسیک فرانسوی . بوی چوب ، صدای آتیشی که از شومینه میاد و صدای بادی که از بیرون میوزه . یه جام شراب برای جفتمون . کنار شومینه بشینیم در حالی که آهنگ " Ne Quitte Pas " داره پخش مشه ، تو بغلش غرق موسیقی بشیم و فقط از سکوت و تماشای هم لذت ببریم . بعدش کلی شوخی کنیم و کل کل . بعدش چند دست ورق بازی کنیم . موسیقی گوش بدیم حرف بزنیم . بازی کنیم حرف بزنیم . شراب بنوشیم حرف بزنیم . یه " بوسه فرانسوی " هم میطلبه دیگه برای تموم کردن شب به این زیبایی .

این دنیا یه " یامان " و همچین عشقی بهم بدهکاره .

۱ ۰ ۰

97 ( داستان )
‎۲۲۹ ـُـمین روزِ سال

دو برادر بودند که یکی از آنها معتاد و دیگری مردی متشخص و موفق بود .

برای همه معما بود که چرا این دو برادر که هر دو در یک خانواده و با یک شرایط بزرگ شده اند ، سرنوشتی متفاوت داشته اند ؟ 

از برادرِ معتاد، علت را پرسیدند ، پاسخ داد : 
علت اصلی شکست من ، پدرم بوده است !
او هم یک معتاد بود ...
خانواده اش را کتک می زد و زندگی بدی داشت ...
چه توقعی از من دارید ؟ من هم مانند او شده ام . 

از برادر موفق دلیل موفقیتش را پرسیدند . 
در کمال ناباوری او گفت : 
علت موفقیت من پدرم است !
من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگی اش را می دیدم و سعی کردم که از آن رفتارها درس بگیرم و کارهای شایسته ای جایگزین آن ها کنم . 

طرز نگاه هر کس به زندگی، دنیای او را می سازد .

۰ ۰ ۰

53 ( داستان )
‎۱۶۶ ـُـمین روزِ سال

هر چه کنی به خود کنی ، گر همه نیک و بد کنی

درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: 

"هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی"

اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت : من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود .

زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت : من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی .

کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت : من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده .

درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت : "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته ، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت : درویش ! این چه بود که سوختم ؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد .

زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است ! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد ، گفت : پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم .

آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم .
پس در حد اختیار ، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم !

۰ ۰ ۰