سلام از روزی که اومدیم مامان حالش خوب نبود هر روز بدتر شد تا امروز که ( پنجشنبه 21 بهمن 1400 ساعت تقریبا بین 11 - 12 ) ...
سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید
امروز صبح ساعت 8 مامان رسید صدا زد که بیا بریم واکسن بزنیم . مامان و خاله قرار بود دوز دوم رو بزنن من دوز اول . دلمم درد میکرد سریع حاضر شدم رفتیم نیم ساعتی معطل شدیم و زدیم تموم شد . برگشتیم خونه واااای که چقدر دلم برای مامان تنگ شده بود . هیچی دیگه زندگی روال عادیش رو طی میکنه . نشست دو قسمت زخم کاری که ندیده بود رو دید . کلی خوشحال شدم و دلتنگش بودم . خدا رو شکر که سالم برگشت . دیگه فکر نمیکنم بتونم هر شب پست بزارم یعنی دلیلی ندارم دیگه همه چی مثل قبله .
روزنوشت
::
نوشته شده در دوشنبه, ۲۲ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۵۹ ب.ظ
توسط آلباتروس
روزنوشت
::
نوشته شده در يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۵۸ ب.ظ
توسط آلباتروس
روزنوشت
::
نوشته شده در شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۵۹ ب.ظ
توسط آلباتروس