18 ( روزنوشت )
۱۴۰ ـُـمین روزِ سال
سلام سلام سلام امیدورم عالی باشید
امروز تقریبا ساعت ۱۱:۰۰ بیدار شدم صبحانه کله پاچه داشتیم 😁 محمد دیشب رسید اردبیل مامان و بابا و مریم رفتن دنبالش ساعت ۳:۰۰ برگشتن خونه . بعد صبحانه نشستم گیتار تمرین کردم چند تا وبلاگ رو علامت زدم که بعدا سر فرصت بخونمشون و برای رای دادن انتخاب کنم 😁 ساعت ۲:۰۰ بود یا ۳:۰۰ دقیق یادم نیست داشتم وبلاگ میخوندم یهو مامانم اومد گفت پاشو حاضر شو ساعت ۶:۰۰ قرار خواستگار بیاد 😐 یه دوش گرفتم حاضر شدم بابا و محمد قرار بود برن بیرون ، ولی مهمونا نیم ساعت زودتر رسیدن برای همین مجبور شدن برن انباری 😂 مهمونا اومدن یکم از خودشون گفتن یکم مامانم راجب خانوادمون گفت و بعدش دیگه رفتن . بعد از رفتن مهمونا اینستامو چک کردم دیدم دوستم این کلیپ رو برام فرستاده 😂🤣 نشستم گیتار زدم یکم و کم کم نشستم پای وبلاگ ها تا بخونمشون (من عاشق وبلاگ خوندنم 😊) محمد یه بار رفت بیرون ما نفهمیدیم چرا رفت ، دوباره که رفت وقتی برگشت یه سبد گل با یه پلاک و زنجیر برای مریم کادو آورد 😍 مریم کلی عکس گرفت 🤦🏻♀️ بعدش نشستیم پای عصر جدید و چون همه خسته ایم و فردا برای ناهار خونه مامان بزرگم دعوتیم باید زود بخوابیم . امروزمونم اینطوری گذشت . خدایا همینطوری یهویی شکرت 🌸
۰