آلباتروس
شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۷:۵۲ ب.ظ
امروز صبح ساعت 11 بیدار شدم ، خیلی دارم سعی میکنم مثل قبل شبا زود بخوابم صبحا هم زود بیدار شم فعلا که موفق نشدم . یکم سعی کردم آلمانی بخونم یکم ویدیوها رو بالا پایین کردم رسیدم به استندآپ های مکس امینی ، این بشر واقعا عالیه ، یکی از دلایل من برای آشنایی با زبان آلمانی مکس بود . دلیلشو نمیدونم اما مکس همیشه فقط تو کشور آلمان استندآپ هاش رو به زبان فارسی برگزار میکنه . یه اجرا داره جدیدا تو یوتیوبش آپلود کرده به اسم " گوسفند نجس " بعد اینکه چند تا از ویدیوهاش رو دیدم ترغیب شدم برم این اجرا جدیده ش رو ببینم ، خیلی جالب بود یک ساعت خندیدم خلاصه . بعد ناهار که خوابیدم ، خواب دیدم رفتم اجرای مکس ، ردیف اول نشستم و اونم داره اجرا میکنه ، یه لحظه اومد پایین کنارم یا رو به روم نشست (جاش دقیق یادم نیست) منم یهو گرفتم جفت لپ هاش رو محکم بوس کردم لپ هاش قرمز شد . بعد که برگشت بالا و داشت به اجراش ادامه میداد من به لپای قرمزش نگاه میکردم خنده م میگرفت اونم میدید دارم بهش میخندم خودشم میخندید . اجراش که تموم شد نگاش کردم دیدم با ایما و اشاره داره بهم میگه بیست دقیقه بعد فلان جا باش ، منم طبق معمول هیچی از آدرس نمیفهمم که ، متوجه منظورش نشدم ، مجبور شد برای رو یه کاغذ بنویسه آدرس رو و بزاره رو اون صندلی که همیشه کنارش هست . چند تا کاغذ دیگه م اونجا بود ، بعد اینکه مکس رفت هرچی گشتم کاغذ رو پیدا نکردم . خیلی ناراحت کننده بود ولی دیگه از خواب بیدار شدم . خیلی خواب شیرینی بود . الانم پاشدم ضرفا رو شستم چای دم گذاشتم مامان اینا اومدن بشینیم پای سریال . زنگ زدم مامان ، گفت بابا فشارش بالا رفته ، رفته بیمارستان دارم میرم پیش اون . میخواستم یکم دیگه تا اونا بیان آلمانی بخونم کلا مامان که اینو گفت حس و حالم پرید یکم استرس گرفتم نکنه مثل پارسال بشه یهو سکته کنه باز . تا برسن خونه من از استرس میمیرم . البته چند روز پیشم اینطوری شد رفت دکتر یه قرص زیر زبونی دادن بهش کم کم خوب شد . امیدوارم ایندفعه م چیزیش نشه . بعد از دیدن همچین خواب شیرینی همچین اتفاقی نباید میوفتاد . من برم ببینم میتونم آلمانی بخونم یکم .
آلباتروس
شنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۲:۵۴ ق.ظ
انقدر ذهنم درگیر بود که متوجه نشدم دیروز پنجشنبه بود ، فکر میکردم جمعه س و اومدم نوشتم . تازه امروز متوجه شدم که دیروز پنجشنبه بود و امروز جمعه هست . به هر حال . " جان سخت " قسمت آخرشم دیدیم امشب ، خیلی بهتر از این میتونست تموم شه ، خیلی چیزا ناتمام موند تو ذهن مخاطب . میتونستن یا یه قسمت هم اضافه بسازن یا فصل دومش رو بسازن ، هیجان خاصی نداشت ، خیلی قسمت آخر رو دوست نداشتم . امروز جز سریال دیدن رسما هیچ کار دیگه ای نکردم . قرار بود برای شنبه برنامه ریزی کنم اونم نکردم . همین الان که دارم مینویسم سرم درد میکنه . چیکار کنم خدایا خسته شدم ، احساس میکنم اتفاق ها تو ذهنم نمیمونه و فراموش میکنم ، آلزایمر اونم تو این سن . خیلی چیزا یادم میره ، گوشی رو بردارم یادم میره چیکار داشتم ، در یخچال رو باز میکنم یادم میره چی میخواستم ، مامانمو صدا میکنم ولی حرفم یادم میره ، سریال ها رو که میبینم اتفاق قسمت قبل یادم میره . ذهنم بیشتر از حد تصور آشفته س . باید کار پیدا کنم ، باید کسب درآمد داشته باشم . نه عشقی تو زندگیم هست ، نه پولی ، نه کاری ، نه هدفی نه انگیزه ای نه تفریحی نه دوستی ... تقریبا هیچی ندارم جز خانواده و سلامتیشون . مگه میشه یه آدم انقدر هیچی تو زندگیش نداشته باشه ؟ اونم تو سن من . فقط کار یا فقط عشق اگه تو زندگیم بود دیگه بقیه چیزها مهم نبود ، که نیست ، هیچکدومش نیست . در ظاهر انگار از خودم راضیم ، هرکی از دور نگاه میکنه میگه میخوری میخوابی قسط نداری دردسر نداری کیف دنیا رو میکنی ، ولی در واقع از خودم راضی نیستم . اون چیزی که تو ذهنم از خودم ساختم با چیزی که در واقع هستم زمین تا آسمون فرقشه . اوووف . مرسی که غرغرهام رو تا اینجا خوندید . خلاصه که قدر زندگیتون رو بدونید . شبتون شکلاتی 🍫
آلباتروس
جمعه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۲:۰۶ ق.ظ
کسی میدونه چرا اینجا تاریخ ها رو اشتباه نشون میده ؟ از اول اینطوری بوده و من دقت نمیکردم یا جدیدا اینطوری شده ؟ چرا ؟
آلباتروس
پنجشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۱:۵۹ ب.ظ
مهمونی پنجشنبه این هفته خونه ما بود و مامان از صبح داشت آماده سازی شام امشب رو انجام میداد . منم کمکش کردم اما بیشتر کارها رو خودش انجام داد ، بالاخره تموم شد و برای دو هفته راحتیم . پریودم تموم شد یه نفس راحت کشیدم . فردا باید بشینم یه برنامه درست برای خودم بریزم و دیگه از شنبه برگردم به روتینم . از اواسط فروردین قرار هی از شنبه شروع کنم هی نمیشد . البته ایندفعه م تا بیام به روال قبل برگردم باز قرار یه هفته بریم قزوین و دوباره برنامه هام بهم میریزه . اووووف . تو کاریابی ها دارم دنبال کار میگردم هنوز کاری که مناسبم باشه رو پیدا نکردم . امروز تازه متوجه شدم لینک کانال یوتیوبم رو اشتباه گذاشتم . کانال اصلیه که فعالیت میکنم رو نذاشتم اونم امروز فردا میزارم ، یکم همت کنید کانالم یه کوچولو رشد کنه . دلم میخواد در کنار آلمانی یکمم با ممرایز و بوسو کره ای بخونم تفریحی ، باعث میشه انگیزه م بالا بمونه . اگه بتونم دلم میخواد روزی ده دقیقه تو خونه با یوتیوب ورزش کنم ، حوصله باشگاه رفتن ندارم ، پولشم ندارم . فردا قسمت آخر جان سخت میاد بی صبرانه منتظرم . یه سریالم جدید شروع کردیم میبینیم به اسم "بلیط یک طرفه" چون محصول مشترک ایران ترکیه س ترغیب شدم ببینم ولی حس میکنم کیفیت کار پایینه . کلا 8 قسمته دو روزه میبینیم تموم میشه . برای بعد از جان سخت هم باید یه سریال جدید پیدا کنم . شبتون شکلاتی 🍫
آلباتروس
يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۱:۱۲ ق.ظ
این چه بیماریه که همش استرس داری نکنه اتفاق بدی بیوفته ، نگید که فقط من اینجوریم . جدیدا همش احساس میکنم الانه که زلزله بیاد ، مخصوصا تو خواب چند باری یهو از خواب پریدم فکر کردم زلزله اومده . امروزم بابام اینجوری از خواب بیدار شد بهش گفتم نترس زلزله نیست خواب دیدی . چقدر بده این حس . شاید بخاطر اخبار هاییه که هر روز میشنویم . خبرهای بد تاثیر مستقیم رو ذهن و روح روانمون دارن . بگذریم . سریال جان سخت رو که جدیدا شروع کردیم به دیدن ، کم کم داره جذاب میشه برام مخصوصا قسمت هایی که امشب دیدیم ، خاطراتی که برای هم تعریف کردن جالب بود باحال بود . شخصیت اشکان رو خیلی دوست دارم نمیدونم چرا . چقدر دلم همچین اکیپی میخواد . همینقدر نزدیک همینقدر صمیمی همینقدر باحال همینقدر پشت هم باشیم و همیشه کنار هم باشیم . کاش داشتم همچین رفیق هایی و صد البته خانواده ایی که پایه همچین رفاقت هایی باشن . شبتون شکلاتی 🍫