بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه

۲۲۴ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است.

190 ( روزنوشت )
‎۲۶۲ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

امروز احساس میکردم یکم سرما خوردم اما چون خیلی خفیف بود قرص نخوردم . مامان صبح رفت مغازه بعد از ظهر بیکار بود طبق معمول رفتیم خونه مامان بزرگ . بنده خداها خیلی پیر شدن آدم دلش میسوزه . هر دفعه م بیام اینجا و بگم بازم از تلخی داستان کم نمیشه . یه واقعیت تلخ . از بعد از ماجرای خاله م هم مامان اصلا آروم و قرار نداره . خودش میگه قبل از جریان خاله وقتی از مغازه برمیگشتم شبا راحت میخوابیدم اما از بعد از این داستان میگه شبا نمیتونم بخوابم بی قرارم انگار کلافه میشم . منم حالت بی قراری رو تجربه کردم ایشالا هیچوقت تجربه نکنید اما واقعا کلافه کننده س . خونه مامان بزرگ که بودیم مخصوصا که اونیکی خاله م هم نیست و تنهاییم ، مامان نمیتونه بمونه هی میگفت بریم هی اشاره میکرد دیگه بریم . نمیتونست بشینه نمیتونست بمونه بی قرار بود همش از فکر اینکه اگه مامان بزرگ اینا بفهمن چی میشه . واقعا هممون از این موضوع نگرانیم . اما امیدواریم که ایشالا جواب آزمایش خاله م خوب باشه و چیز نگران کننده ای نباشه . منم حالت بی قراری مامان رو میدیدم طبعا منم حالم گرفته میشد و بهم خوش نمیگذشت منم عصبی بودم اما مجبور بودیم وانمود کنیم اتفاقی نیوفتاده و همین سخته . قبلا خیلی خوب بود حال دلمون حداقل از الان خیلی بهتر بود ولی الان ... خدایا بازم شکرت . از وقتی تو پیج جدیدم فعالیتم رو شروع کردم یکم حالم خوبه ، فروش نداشتمااا اما تعامل پیج رو که بالا میبرم جواب مثبتی میگیرم و همین حالم رو خوب میکنه . همه اونایی که الان فروش دارن قطعا از روز اول نداشتن ، وقت گذاشتن زمان گذاشتن صبوری کردن تا موفق شدن و همین موضوع بهم امید میده . نتونستم جلوی خودمو بگیرم و یه ماگ گوگولی و خوشگل برای خودم سفارش دادم . نخندید خب خوشگل بود دوسش داشتم ترسیدم تموم شه . میتونم ازش استوری بزارم به عنوان رضایت مشتری . بازم خندیدید ؟! چه اشکالی داره خب . خودمم مشتری حساب میشم و میتونم از چیزی رضایت یا عدم رضایت داشته باشم . ساعت بین 9 یا 10 بود که برگشتیم خونه و بعدشم یکم شام و گوشی و این چیز الانم دیگه برم که کم کم بخوابم

شبتون شکلاتی

۰ ۰ ۰

189 ( روزنوشت )
‎۲۶۰ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

امروز شنبه بود و باید کدنویسی و کالیمبا تمرین میکردم . کالیمبا رو صبح تمرین کردم بعدش برای ناهار پاشدم اما گفتم قبلش به مامان که مغازه بود زنگ بزنم ببینم با خاله حرف زده یا نه ، چون دیشب حس کردیم انگار وقتی تصویری گرفته بودیم خاله ناراحت بود برای همین مامان نگران شده بود خیلی . وقتی مامان گوشی رو برداشت و ازش پرسیدم با خاله حرف زدی گفت : نه بابا اعصابم خرابه از صبح 4 دفعه زنگ زدم جواب نمیده . دیگه مردم از استرس احساس میکردم بدنم داره میلرزه از ترس ، قرار بود ماکارونی درست کنم اصلا نفهمیدم چطوری غذا رو گذاشتم . چقدر دعا و صلوات و نذر و چقدر با خدا حرف زدم که تورو خدا همه مریضا رو شفا بده خاله ی من هم همینطور . بعد اینکه غذا رو گذاشتم دوباره به مامان زنگ زدم که گفت نگران نباش با خاله صحبت کردم تلفنش آنتن نمیداده . یکم خیالم راحت شد . ناهار خوردیم قرار بود بخوابیم اما دیدم تو سایت نمونه کار جدید آپلود شده دیگه نشستم پای اونا و با یه ادیت کوچیک تو پیج آپلودشون کردم . اما فالور نداشتم ، نمیخواستم از خانواده کسی بفهمه اما مجبور شدم به دوستام و مامان بابا و مریم بگم و بخوام که استوری کنن پیجم رو . اونام استوری کنن کل فامیل میفهمن دیگه . خلاصه بخاطر اینکه مجبور شدم این کار رو انجام بدم الان خیلی ناراحتم اما چاره ای نداشتم . از یه طرف استرس اینو گرفتم اگه نتونم بفروشم و ضایع شم اطرافیان چقدر بهم بخندن . میدونم مسخره س اما واقعیته و دوست ندارم شکست بخورم و بدون فالور از فکر اینکه چطوری باید موفق شم دارم دیوونه میشم . اما انرژی مثبت میفرستم و میگم که من میتونم . از بعد از ظهر داشتم ادیت میکردم و ویدیو پست میکردم . دیگه ساعت 9 یا 10 بود فکر کنم شایدم 11 بود داشتم o ses turkiye میدیدم که دیدم زیاد پست گذاشتم دیروقته بقیه ش رو گذاشتم واس فردا . اما از فکر اینکه اگه نشه چی ؟! نمیتونم بیرون بیام . یه حس عجیب غریبی بهم دست داد بعد اینکه بابا به جای اینکه تشویق کنه گفت از این کارا برات نون درنمیاد بشین زبانتو بخون . واقعا بلدن چطوری حال آدمو دگرگون کنن . به هر حال همیشه همینطور بوده و هیچوقت از طرف بابام تشویق نشدم . o ses turkiye هم تموم شد و منم که خاطره امروزو نوشتمو برم بخوابم که فردا کلی پست جدید باید بزارم کلی زبان و گیتار باید تمرین کنم . امروز که نتونستم کدنویسی تمرین کنم عوضش دیروز جمعه یکم تمرین کردم .

جدیدا زیاد پرحرفی میکنم ببخشید

شبتون پرتغالی

۱ ۰ ۱

188 ( روزنوشت )
‎۲۵۹ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

امروز قرار بود یکم بیشتر بخوابم مثلا جمعه بود اما ساعت 8:30 بیدار شدم ، نیم ساعتم زودتر از روزای دیگه .

قانون مورفی : همیشه همه چی برعکس پیش میره . 

چون جمعه بود و برنامه ای نداشتم یکم گیتار تمرین کردم ( آهنگ جدیدمو خیلی دوست دارم ) یه درسم از کد نویسیم رو دیدم و تمرین کردم . و جمعه ها معمولا برای ناهار آبگوشت میچسبه . صبح که زود بیدار شدم عوضش ظهر عااالی خوابیدم قشــــــنگ عمـــــیق به خواب رفته بودم خیلی لذت بخش بود برام . مامان بیدارم کرد که بریم خونه مامان بزرگم ، بابا نیومد من و مامان حاضر شدیم رفتیم قرار بود پیاز سرخ کنیم مامان بزرگ آش پخته بود خیلی ام خوشمزه بود جاتون خالی یکم خوردم و منم رفتم به مامان کمک کنم ، مامان پوست میکند و خورد میکرد من سرخ میکردم . یکم گذشت دایی و زنداییم هم اومدن زنداییمم کمک کرد خدایی ، آخراش داییمم اومد نشست برای رنده کردن کمک کرد یکم بعدشم بابابزرگم . الهی فداش بشم هی رفت اومد یکم حرف زد دوباره رفت سر جاش نشست آخرش نتونست تحمل کنه اومد پیشمون که یه ذره م اون کمک کنه ، البته آخراش بود و چیزی نمونده بود . چقدر شیرین بود حس کردن یه خانواده که دور هم بودیم . بعضی وقتا با بعضی آدما آدم این حس رو نمیگیره اما بعضی وقتام آدم قشنگ کانون گرم خانواده رو حس میکنه و من عمیقا عاشق این حسم . پدربزرگ مادربزرگم خیلی پیر شدن و این خیلی دردناکه . تمام روز داشتم تصور میکردم اگه موضوع خاله م رو بفهمن چه حالی میشن و برام غیر قابل تحمله . خدایا خودت به هممون رحم کن . تموم که شد دیدیم دیر وقته با اصرار مامان بزرگم یکم کوکو درست کردن مامان و زنداییم ، زنگ زدیم بابامم اومد سفره انداختیم دور هم شام خوردیم و من یادم نبود آخرین بار دور هم سر یه سفره غذا خورده بودیم . بعد شام موقع چایی ، بابا زنگ زد به خاله م که تصویری اونیکی خاله م رو مامان بزرگ ببینه . خاله م هم گفت خوابیده . بدتر مامان بزرگم شک کرد نگران شد . خلاصه یکم حرف زدن مامان اینا که نه بابا نگران چی آخه حالش خوبه نگران نباش . یکمم نشستیم دیگه نزدیکای 11 رسیدیم خونه . و من تا 2 بیدار بودم نمیتونستم بخوابم با اینکه خسته بودم .

برامون خیلی دعا کنید قلبا

شبتون پرتغالی

۰ ۰ ۰

187 ( روزنوشت )
‎۲۵۸ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید 

در ادامه پست قبل

ناهار جاتون خالی بورانی پلو داشتیم که من عاشقشم . به مامان گفتم امروز منم باهات میام مغازه برم یکم بخوابم بعد با هم میریم . رفتم تو جام هر کاری کردم نتونستم بخوابم ، چند دقیقه ای فکر کنم چشام رفت اما سریع از خواب پریدم . یه خانم دیگه م زنگ زد برای فردا قرار گذاشت بیاد خونمون . کل روز فکر میکردم فردام قراره مامان بره مغازه اصلا حواسم نبود فردا جمعه س . مغازه نمیره عوضش قراره بره خونه مامان بزرگم که شاید منم باهاش برم . همه غصه مون اینه که چجوری به مامان بزرگم بگیم قضیه خاله م رو . خدا خودش رحم کنه بهمون . 

بعد از اینکه نتونستم بخوابم بلند شدم حاضر شدم کتابمم برداشتم مامانمم کتابش رو داد بزارم کیفم و راه افتادیم . مغازه اولش چند نفری اومدن بعدش خلوت شد نشستیم یکم حرف زدیم اول بعدش هر دو شروع کردیم به خوندن کتابا . برای من بین 30 تا 35 صفحه ش مونده بود که نشستم یه سره همه ش رو خوندم و بالاخره تمومش کردم . کتاب خوبی بود اما من دوسش نداشتم . دلم یه رمان سبک ایرانی طور ساده میخواد مثل آبنبات هل دار که چند صفحه ای ازش خوندم از فردا میشینم بقیه ش رو میخونم . مامان بعد از اینکه رفتیم مغازه یکم حال و هواش عوض شد ، شاید اگه من نمیرفتم باهاش و تنها میرفت ، کلی فکر و خیال میکرد ولی چون با هم بودیم مشغول حرف زدن شدیم و کتاب خوندن برای همین فکرش مشغول شد . برگشتیم خونه طبق معمول همیشه سالومه رو با یه ساعت تاخیر تماشا کردم که مثل ببین تی وی این قسمت جذاب نبود برام . اومدم تلگرام رو باز کردم دیدم عکس های ماگ رو گذاشتن ، کلی ذوق کردم همه شون رو سیو کردم ادیت زدم یه ذره و 8 تاشون رو پست کردم . خدایی از همه جا ارزونتر گذاشتم که جذب مشتری کنم ولی هیچی فالور ندارم cryingاز چند نفر خواستم برام تبلیغ بزارن قبول کنن یا نه ، کی ماگشون رو سفارش بدن کی دستشون برسه کی تبلیغ کنن اصلا نمیدونم ، اما بدون حمایت نمیشه . و طبق معمول ساعت 2:30 من هنوز دارم پست مینویسم و اصلنم خوابم نمیاد . البته فردا جمعه س و روز استراحته .

+ آهان راستی نشستم یه برنامه ریختم برای خودم . به جز مطالعه کلا 4 تا کار برای تمرین دارم که هر روز وقتی بخوام هر 4 تا رو انجام بدم واقعا نمیشه ،سخته ، رو هیشکدوم نمیشه تمرکز کرد . برای همین روزی دو تا گذاشتم که انجام بدم وقت و حوصله داشتم اونیکی ها رو انجام میدم وقت نداشتمم که هیچی . 

مثلا شنبه برنامه نویسی - کالیمبا باید تمرین کنم وقت اضافه آوردم گیتارم تمرین میکنم

و یکشنیه زبان - گیتار باید تمرین کنم که از وقت اضافی داشتم کالیمبام تمرین میکنم

همینطوری به ترتیب تا پنجشنبه

باز زیاد حرف زدم ببخشید

شبتون شکلاتی

۱ ۰ ۰

186 ( روزنوشت )
‎۲۵۷ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

داره برف میاد ، داشتم آهنگ جدیدی که یاد گرفتم رو تمرین میکردم یهو نگاهم افتاد به پنجره و دیدم که داره برف میاد . هوا ابریه و جو خونه ما به شدت سنگین . و من چقدر متنفرم از این جو . مامان ناراحته و نمیتونه وانمود کنه اتفاقی نیوفتاده . مریمم که نیست خونه ساکت تر شده . ماشینم که خراب شده بابا فعلا نشسته خونه نمیتونه بره اسنپ . منم جوری ام که کوچکترین ناراحتی ایی ذهنمو بهم میریزه و نمیتونم تمرکز کنم و نمیتونم هیچ کاری انجام بدم اگرم انجام بدم ذهنم پرت میره جای دیگه . انگار داری یه چیزی میخونی اما نمیدونی چی داری میخونی . دیشب ساعت 3 خوابیدم فکر کنم . هرکاری میکردم فکر و خیال نمیذاشت بخوابم . فکر اینکه اگه اتفاقی واسه خاله م بیوفته چی میشه . جو خانواده قراره چطوری بشه . مامان بزرگ بابا بزرگم چی ! مامان بزرگم دور از جونش حتما سکته میکنه . کاش جواب آزمایشش خوب باشه کاش با شیمی درمانی درست بشه . 

+ دیشب که اومدم پست بزارم اصل کاری رو یادم رفت بگم . سز ظهر بود مامان زنگ زد گفت خونه رو تمیز کن عصر مهمون قراره بیاد . خیلی وقت بود از این خبرا نبود راحت بودم . خونه رو تمیز کردم ساعت 2 و نیم بود تقریبا مامان بابا هم اومدن یکمم اونا تر تمیز کردن ناهار خوردیم یکم دراز کشیدم مامان داشت با خاله م حرف میزد حال اونیکی خاله م رو میپرسید ( مامان دیروز حالش و روحیه ش بهتر از امروز بود نمیدونم چرا امروز اینجوری شده ، مدونمم بخوام به حرف بگیرمش میزنه زیر گریه ) اگه بتونم امروز باهاش میرم مغازه که تنها نباشه . بعدش پاشدیم یکم آرایش کردیم و حاضر شدیم قرار بود ساعت 5 بیاد یکم زودتر رسید . خانم تنها اومده بود وقتی تنها میان حالم بهتره چند نفر که باشن استرس میگیرم . اومد بیست دقیقه ای نشست با مامان یکم حرف زدن و پاشد رفت . مامان گفت فکر کنم نپسندید . موقع رفتن مامان که تعارف کرد بفرمایید میوه ، گفت نه مرسی دم در منتظرن . انقدر دلم از موضوع پره انقدر متنفرم از این رسم که میتونم تا صبح حرف بزنم . یعنی پسره میاد تو ماشین میشینه مادره میاد ببینه اگه خوشش اومد دفعه بعد با پسره میاد . نمیفهمم . چرا اول مادر باید بپسنده ؟ خب شاید تو خوشت نیومد ولی پسره اگه میومد خوشش میومد ! شاید تو پسندیدی رفتی با پسرت اومدی من پسرت رو نپسندیدم ، وقتی من نپسندم چه حرفی باید با پسره بزنم ؟ چرا دوباره کاری آخه ؟ چرا بی احترامی آخه ؟ مگه اومدید جنس بخرید ؟ تا کی قراره به خانم ها توهین بشه نمیدونم . من اگه روزی ازدواج کنم هیچوقت همچین کاری رو نمیکنم . چطور کلی از رسم و رسوم ها رو تونستیم کنار بزاریم همین یه دونه رو نمیتونیم ؟ خانومی که برای پسرت میای که اول خودت بپسندی ، تو خودت خانمی برای خودت اینجوری اومدن خودت این توهین رو حس کردی خودت مادر داری برای مادرتم همینطور . خب وقتی یه بی احترامی ایی رو خودت درک کردی چرا به یکی دیگه هم منتقل میکنی ؟ درستش اینه روز اول مادر وپسر با هم بیان که دو طرف همدیگه رو همینجوری ببینن ( نیاز نیست همون جلسه اول برن با هم حرف بزنن که اون مرحله برای خواستگاریه ) مادرها با هم چند کلمه صحبت میکنن و پامیشن میرن . اگه خوشش نیومده باشه که هیچی اگه خوشش اومده باشه زنگ میزنه نظر خانواده دختر ببینن چیه اگه دختر خوشش نیومده باشه همه چی همین جا تو جلسه اول تموم میشه دیگه نیازی به جلسه دوم نیست که تازه پسره رو بردارن بیارن . اما اگه دختره هم خوشش اومده باشه یه قرار دیگه میزارن تا دو تا جوون با هم حرف بزنن ، به توافق نرسن که هیچی ، تموم . به توافق برسن دوست داشته باشن ادامه داشته باشه ، میتونن چند دفعه رفت و آمد کنن تا بیشتر همو بشناسن . تازه بازم همه چی به اینجا ختم نمیشه . یه سریا فکر میکنن اگه دختر و پسر با هم بیرون برن چند جلسه ، حتما باید با هم ازدواج کنن چون مردم اینا رو بیرون دیدن بالاخره آبروشون رفته . درصورتی که ممکنه بعد از چند بار ملاقات هر دو طرف یا یکی از طرفین تمایلی به ازدواج نشون نده . 

وای که چقدر دلم پر بود ببخشید پرحرفی کردم و تا اینجا اومدی و خوندی ممنون .

روزتون بخیر

۱ ۰ ۰