بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه

۲۲۴ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است.

158 ( نقش نگار )
‎۲۰۶ ـُـمین روزِ سال

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

157 ( حرکت از آستارا به سمت تهران )
‎۱۸۱ ـُـمین روزِ سال

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

156 ( اولین مسافرت تکی )
‎۱۸۰ ـُـمین روزِ سال

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

155 ( روزنوشت )
‎۱۷۹ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

امروز روز آخری هست که متداول پست میزارم . پست بعدی معلوم نیست کی باشه . شاید همین فردا شاید یه هفته دیگه یا حتی یک ماه دیگه . امروز دو تومنی که درخواست زده بودم اومد به حسابم و ریختم برای موسسه خیالم راحت شد . همین الانم بهشون واتس اپ پیام دادم که 6 جلسه بصورت پی در پی هست یا فاصله داره که گفتن هفته ای یک یا دو جلسه هست که خیلی خوشحال شدم و موضوع بعدی اینکه پرسیدم اگه جلسه اول رو حضور نداشته باشم مشکلی پیش میاد یا نه که گفتن مشکلی پیش نمیاد بابت اینم خیلی خوشحال شدم یعنی میتونم چند روز بیشتر تهران بمونم . راستش خیلی استرس دارم اما تجربه شخصی بهم ثابت کرده که باید برم تا این ترس از بین بره فقط اولش استرس داره یکم بگذره کاملا عادی میشه . دیروز آدرس همه کسانی که میشناسم و ممکنه بخوام خونشون در رفت و آمد باشم رو با کمک خواهرم تو اسنپ پیدا کردم و همشون رو ذخیره کردم خیالم راحت شد یکم استرسم کم شد . فقط چیزی که میدونم اینه که کلی باید پول کرایه و اسنپ بدم این چند روز مسافرت رو ولی به نظرم می ارزه که تنها سفر کنم و ترسم بریزه . تقریبا برای دومین بار هست که مشتاقانه به استقبال ترس میخوام برم تا باهاش رو به رو بشم و شکستش بدم . و از این بابت خیلی خوشحالم . راستی امروزم با مامان نشستم دوباره دو قسمت آخر سریال خاتون رو که مامان ندیده بود رو همراهش دوباره دیدم . وای که هرچقدرم تکراری ببینمش سیر نمیشم از این سریال با حال و هواش . یکم وسایلم رو آماده کردم تا از استرس آماده شدن کم بشه . همیشه آماده کردن وسایل استرس داره برام و سخته . یکمش رو جمع کردم ، اول فقط برای دو سه روز جمع کردم ولی الان که میتونم یکم بیشتر بمونم باید چند دست دیگه هم لباس بردارم .

۴ ۰ ۰

154 ( سه شنبه روز برگشت مامان )
‎۱۷۸ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

امروز صبح ساعت 8 مامان رسید صدا زد که بیا بریم واکسن بزنیم . مامان و خاله قرار بود دوز دوم رو بزنن من دوز اول . دلمم درد میکرد سریع حاضر شدم رفتیم نیم ساعتی معطل شدیم و زدیم تموم شد . برگشتیم خونه واااای که چقدر دلم برای مامان تنگ شده بود . هیچی دیگه زندگی روال عادیش رو طی میکنه . نشست دو قسمت زخم کاری که ندیده بود رو دید . کلی خوشحال شدم و دلتنگش بودم . خدا رو شکر که سالم برگشت . دیگه فکر نمیکنم بتونم هر شب پست بزارم یعنی دلیلی ندارم دیگه همه چی مثل قبله .

۱ ۰ ۰