327
امروز صبح ساعت 9 که بیدار شدم رفتم حال پیش مامان بابا ، یهو بابام با حالت خنده گفت ما کل دیشب اصلا نخوابیدیم . به مامان نگاه کردم گفتم چرا ؟ گفت هر کاری کردیم هر دومون خوابمون نمیومد نتونستیم بخوابیم . مامانم نصف کتابی که در حال مطالعه ش هست رو تموم کرده بود یه شبه . دلم براش سوخت . بابام هم صیح هم بد از ظهر کلی خوابید ولی مامان هر کاری کرد خوابش نبرد . ظهرم رفته بود خونه مامان بزرگ و برده بودش حموم . حتما باید کلی خسته شده باشه . قبل از ظهرم که نشستیم سریال " لیلا " رو دیدیم وقتی ام برگشت شب سریال " اشرف رویا " رو دیدیم ، چشماش خسته شدن حتما . امیدوارم امشب راحت بتونه بخوابه . امشب که مامان از خونه مامان بزرگ برگشت گفت کاش میتونستیم یه شومیز برات بخریم ، رفیق خاله دوباره زنگ زده گفته یه قرار بزار همو ببینیم ( یعنی من و مامان بریم خونه خاله م تا دوست خاله م رو ببینیم اونم ما رو ، در اصل من رو ) . باز یکم استرس اومد سراغم . از وقتی خونه رو برای فروش گذاشتن یه نفر بیشتر نیومده که اونم اگه پسندیده بود تا الان به ما خبرشو میدادن که باید خالی کنید . خونه بزرگ و سه خوابه به همین راحتی فروش نمیره . امیدوارم یا فروش نره یا خیلی دیر فروش بره . بابام به صابخونه گفت از وقتی که خونه رو فروختین یکی دو ماه باید به ما وقت بدید . برای همین ما قعلا کاری نمیکنیم . فقط تو دیوار مامان هر روز یه نگاهی میندازه قیمتا دستش بیاد . ایشالا فروش نره .