100 ( روزنوشت )
سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید
شبتون بخیر بعد از دو سه روز اومدم دارم پست میزارم . این 3 روز از عجیب ترین روزای زندگیم بود . حسی که تا به امروز تجربه ش نکرده بودم . موکا رو جمعه ساعت 11:30 صبح رفتم از فرودگاه آوردمش . خیلی کوچیکتر از حد تصور من هست . خیلیییییییییی نااااااازه حتی مامانمم خوشش اومده همه اونایی که میگفتن پودل چیه آخه خیلی زشته همشون الان عاشقش شدن . ولی روز اول بدترین روز عمرم بود ، انقدر گریه کردم . همون اولین روز مامان و بابا هی غر زدن اشتباه کردی کاش نمیخریدی نمیتونی نگه داری و از این حرفا ، رفتم دیدم مامانم نشسته داره گریه میکنه میگه خیلی ناراحتم اینو خریدی کاش نمیخریدی گریه مادر نقطه ضعف منه منم دیدم مامانم داره گریه میکنه و ناراحته تصمیم گرفتم پسش بدم و از اینکه مجبورم ردش کنم گریه م گرفت
خیلی حس بدی بود بدترین حس دنیا رو تجربه کردم . مریض شده بودم استرس گرفته بودم تپش قلب داشتم تصور اینکه هر ثانیه میگذره و مامان اینا ناراضی ان بدجوری اذیتم میکرد . روز اول همش بغلش کردم هی باهاش بازی میکردم بد عادت شد نمیتونستم تنهاش بزارم پارس میکرد همین موضوع باعث شد مامان اینا بیشتر اصرار کنن که ردش کن بره تا اینکه از دیشب ...