بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه

۱۹۱ مطلب با موضوع «روزنوشت» ثبت شده است.

20 ( روزنوشت )
‎۱۴۱ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام سلام امیدورم عالی باشید

امروز ناهار خونه مامان بزرگم دعوت بودیم ساعت ۷ صبح بیدار شدم شروع کردم به وبلاگ خوندن تا ۱۰:۰۰ بود فکر کنم که چشمام گرم شد یکی از دوستام ۳۴ تا آهنگ آروم فرستاد گفت بزن به روحت 😁 اولیش چاوشی بود آهنگ همگناه همونو زدم رو تکرار صداشم کم کردم چشمامو بستم 😴 ساعت ۱:۳۰ تقریبا رسیدیم خونه مامان بزرگ ، دایی اینام از تهران اومده بودن ( مهیار 😍 ) همه چی عالی بود ، موقع برگشتن مامانم برای شام داییم اینا رو دعوت کرد ، تقریبا ساعت ۹:۳۰ اومدن یک ساعت بعد اونیکی داییم و خاله م اینام اومدن . دورهمی بود مثل همیشه . ولی این سری یکم ناراحت شدم 🥺

۱ ۰ ۰

18 ( روزنوشت )
‎۱۴۰ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام سلام امیدورم عالی باشید

امروز تقریبا ساعت ۱۱:۰۰ بیدار شدم صبحانه کله پاچه داشتیم 😁 محمد دیشب رسید اردبیل مامان و بابا و مریم رفتن دنبالش ساعت ۳:۰۰ برگشتن خونه . بعد صبحانه نشستم گیتار تمرین کردم چند تا وبلاگ رو علامت زدم که بعدا سر فرصت بخونمشون و برای رای دادن انتخاب کنم 😁 ساعت ۲:۰۰ بود یا ۳:۰۰ دقیق یادم نیست داشتم وبلاگ میخوندم یهو مامانم اومد گفت پاشو حاضر شو ساعت ۶:۰۰ قرار خواستگار بیاد 😐 یه دوش گرفتم حاضر شدم بابا و محمد قرار بود برن بیرون ، ولی مهمونا نیم ساعت زودتر رسیدن برای همین مجبور شدن برن انباری 😂 مهمونا اومدن یکم از خودشون گفتن یکم مامانم راجب خانوادمون گفت و بعدش دیگه رفتن . بعد از رفتن مهمونا اینستامو چک کردم دیدم دوستم این کلیپ رو برام فرستاده 😂🤣 نشستم گیتار زدم یکم و کم کم نشستم پای وبلاگ ها تا بخونمشون (من عاشق وبلاگ خوندنم 😊) محمد یه بار رفت بیرون ما نفهمیدیم چرا رفت ، دوباره که رفت وقتی برگشت یه سبد گل با یه پلاک و زنجیر برای مریم کادو آورد 😍 مریم کلی عکس گرفت 🤦🏻‍♀️ بعدش نشستیم پای عصر جدید و چون همه خسته ایم و فردا برای ناهار خونه مامان بزرگم دعوتیم باید زود بخوابیم . امروزمونم اینطوری گذشت . خدایا همینطوری یهویی شکرت 🌸

۲ ۰ ۰

15 ( روزنوشت )
‎۱۳۷ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام سلام امیدورم عالی باشید

تختی که برای خونه سفارش داده بودیم اومد 😍 سنتیِ خیلی خوبه . یه ذره بی حال بودم امروز ، ظهر یکم خوابیدم سرحال شدم ناهار خوردم مریم و سعیده اینا اومدن رفتیم بیرون یه کتونی خریدم با پارچه برای لحاف و تشک مریمم خرید با ۳ تا پارچه برای لباس . برای لحاف من طوسی زرد برداشتم بعد اینکه برای منو برید مریم یه پارچه ی رنگی رنگی دید اونو خرید 🥺 منم عاشق رنگی رنگی ام خب 😢 کاش بتونم مخشو بزنم پارچه هامونو عوض کنیم 😁 بیرون که بودیم یهو یه بارونی گرفت اصلا سیل شد یه وضعی بودااا پنج دقیقه ای تو یه گاراژ وایسادیم تا یکم کمتر شد . رفتیم خونه مامان بزرگم خیلی وقت بود نمیرفتم پیششون ، از اونجام اومدیم خونه سعیده اینا آش رشته خوردیم 😋 از یه پیجی تو اینستا سگ پامر قیمت گرفتم گفت از ۳۵ میلیون تا ۴۵ میلیون 😐 بچه ها میگن مامانت یه داداش بیاره برات خرجش از این کمتر میشه 😂🤣

۲ ۰ ۲

14 ( روزنوشت )
‎۱۳۷ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام سلام امیدورم عالی باشید

امشب ساعت ۲۱:۰۰ بود تقریبا رفتیم بیرون با سعیده اینا ، اولش خیلی سرد بود پتو کشیدیم رومون یکم بهتر شد ، شام خوردیم کلی گفتیم خندیدیم به زور مامانمو راضی کردم یه سگ بخرم 😍😁 اولین جلسه سیاه قلم رو هم دیدمو تمرین کردم گیتارمم یکم تمرین کردم قسمت ۶ آقازاده رو هم با مامان دیدیم و عاشق تیتراژ پایانیش شدم ، فکر کنم ۵۰ باری گوش دادمش 😍 کلا امروز رو دوست داشتم . خوب گذشت . خدایا شکرت 🌸

شبتون پرتغالی 🍊

۲ ۰ ۱

12 ( روزنوشت )
‎۱۳۶ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام سلام امیدورم عالی باشید

امروز ظهر هرکاری کردم نتونستم بخوابم و عصر با مامان دراومدیم بیرون تا هم یکم پیاده روی کنیم هم من وسایل طراحیم رو بخرم ☺️ موقع برگشت بود که سردردم شروع شد 😢 کم کم شدید شد و وقتی رسیدیم خونه دو نا قرص خوردم که خوابم بگیره ولی مهمون اومد و باز نتونستم بخوابم تا ساعت ۱۲:۱۵ که خوابم برد و نتیجه ش شد اینکه الان نیم ساعته بیدارم و دیگه خوابم نمیبره 😐 یکم وبگردی کردم مطالب وبلاگها رو خوندم تا شاید چشام گرم بشه و بتونم بخوابم اما فایده نداشت 🤦🏻‍♀️

۵ ۰ ۵