بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه

۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است.

278 ( Çağatay Ulusoy )
‎۱۴۲ ـُـمین روزِ سال

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

277 ( روزنوشت ) محل تولد
‎۱۴۰ ـُـمین روزِ سال

امشب سریال ( Aile ) رو زودتر دیدیم و زودترم تموم شد ، سریال یکم کسل کننده و حرص درآره ، کم کم داره قشنگ میشه و اینکه من صرفا بخاطر ( Kivanc ) میبینم . ساعت 11:30 گوشی رو گذاشتم کنار که زودتر بخوابم ولی هر کاری کردم خوابم نبرد ، کلافه شدم گفتم حالا که خوابم نمیبره بیام و این خاطره رو اینجا ثبت کنم . تقریبا سه هفته پیش بود که ...

۱ ۰ ۰

276 ( سوال تکراری )
‎۱۳۵ ـُـمین روزِ سال

این سوال رو قبلا هم پرسیدم اما حس میکنم نیاز دارم دوباره بپرسم

کسی هست اینجا رو مرتب بخونه و همیشه به اینجا سر بزنه ؟!

کسی که آدرس اینجا رو بلد باشه و هر از گاهی سر بزنه ببینه مطلب جدیدی هست یا نه ؟!

کسی که همیشه منتظر مطلب جدید باشه !

۰ ۲ ۵

275 ( روزنوشت )
‎۱۳۱ ـُـمین روزِ سال

سلام . آخر شبا که پلنرم رو برمیدارم و ... وقت نوشتن که میرسه میبینم هیچی ندارم برای نوشتن . چی رو باید تیک بزنم ! هیچ کاری نکردم که تیک بزنم . میخوام بنویسم ، چی باید بنویسم ! جز فیلم دیدن کاری نمیکنم که . و چقدر حس بدیه . اینکه در طول روز هیچ کار مفیدی انجام ندی . بعضی وقتا نگاه میکنم میبینم 1 ماه شده پامو از خونه بیرون نذاشتم . یه جورایی خودم با خودم سر جنگ دارم . انگار یه روی برونگرا و یه روی درونگرا دارم که با هم نمیسازن . یکیش میگه بمون خونه از فیلم دیدنت لذت ببر و دور از آدما باش . اما روی برونگرام میگه پاشو برو برای خودت کار پیدا کن برو باشگاه ثبت نام کن برو کلاس زبان ثبت نام کن برو 4 تا دوست پیدا کن برو کافه نوشیدنی بخور با دوستات برو تفریح . همیشه این حس رو داشتم اما الان احساس میکنم یه فروپاشی درونی رو دارم تجربه میکنم . رابطم با " م " کاملا بی دلیل شکرآب شده . خودمم دلیلشو نمیدونم . آخرین صحبتمون همه چی خوب بود . اما یهو غیب شد . تو این شرایط روحی داغون این یه دونه رو کم داشتم فقط .

۳ ۰ ۱

274 ( روزنوشت )
‎۱۲۹ ـُـمین روزِ سال

امشب حالم اصلا خوب نیست 😭 قلبم درد میاد 💔 

امروز ظهر یه ساعتی مامان رفت بیرون ، بعد از ظهرم با بابا رفتن خونه مامان بزرگم تقریبا ساعت ۲۱:۳۰ برگشتن .  طبق معمول همیشه رو مبل نشستیم با گوشی کار کردیم ، بعدش قسمت اول فصل ۶ اسکار رو گذاشتم با هم دیدیم ، ساعت ۱۱ اسکار تموم شد . مامان گفت پاشو یه لیوان چایی دیگه بریز امشب زود بخوابیم . فکر میکردم بعد اسکار میتونیم یه چیز دیگه هم ببینیم چون تازه ساعت ۱۱ بود و ما معمولا تا ۱ بیدار میموندیم . پاشدم چایی رو ریختم ، تا نشستم دیدم مامان خوابش برده 🥺😔 انقدر خسته بود فورا خوابش برد . احساس کردم قلبم درد گرفت . برای چایی که بیدارش کردم خودش تعجب کرد که چه زود خوابش برد . بهش گفتم " چقدر زود خوابت برد  " اومد رو مبل کنارم نشست گفت " پیر شدم دیگه " 💔

۱ ۰ ۱