بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه

277 ( روزنوشت ) محل تولد

سه شنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۳۵ ق.ظ

امشب سریال ( Aile ) رو زودتر دیدیم و زودترم تموم شد ، سریال یکم کسل کننده و حرص درآره ، کم کم داره قشنگ میشه و اینکه من صرفا بخاطر ( Kivanc ) میبینم . ساعت 11:30 گوشی رو گذاشتم کنار که زودتر بخوابم ولی هر کاری کردم خوابم نبرد ، کلافه شدم گفتم حالا که خوابم نمیبره بیام و این خاطره رو اینجا ثبت کنم . تقریبا سه هفته پیش بود که ...

تقریبا سه هفته پیش بود که از قزوین مهمون اومد برامون و در طول این 7 سال که ما اینجاییم ، اولین باری بود که اومده بودن ، یکمم سطح بالا بودن و بابام خیلی استرس داشت . دو روز قبلشم مریم اومده بود خونمون . همون شب اول رفتیم بیرون یکم دور زدیم برگشتیم خونه ، ساعت تقریبا 9 شب من و مامان آشپزخونه بودیم بابا اومد کنارمون وایساد گفت من دستم کلا بی حس شد فکر کنم سکته کردم . اولش یکم خندیدیم بهش گفتیم حتما دستتو زیرت گذاشتی خواب رفته ، یکم خواستیم فضا رو عوض کنیم پیش مهمونا زشت بود خب . مریم یه سوزن آورد یکم زد به دستش ببینیم حس داره یا نه . یه چند دقیقه گذشت دیدم مامان داره حاضر میشه ، گفت بابا رو ببرم دکتر . حاضر شدن رفتن ، کلی هم از مهمونا معذرت خواهی کردن . تازه سفره رو انداخته بودیم . ما 4 نفر شامو خوردیم . هرچی منتظر شدیم نیومدن . زنگ زدم مامان ، گفت بابا فشارش بالاس آمپول زدن منتظریم فشارش بیاد پایین . یکم نگران شدیم راستش . باز یه ساعتی گذشت مامان خودش زنگ زد گفت بابا رو بستری کردن شب باید بمونیم . من و مریمم آخه چه حرفی داریم با مهمونا بزنیم ، بنده خداها مسافرتشون خراب شد بعد اینهمه سال اومده بودن . زدیم ماهواره یکی دو تا سریال رو دنبال میکردن اونا رو دیدن بعد جاها رو انداختیم خوابیدیم . صبح مامان اومد یه سر خونه زد یکم استراحت کرد که دوباره بره . ازش پرسیدم چی شد دکتر چرا بستریش کرد . مامان گفت : دکتر میگه سکته کرده فعلا باید بیمارستان بمونه چند تا آزمایش بگیریم . برای ساعت 3 ناهارو خوردیم با مهمونا رفتیم که به بابا سر بزنیم . بقیه هم اومده بودن . خاله م اینا ، داییم اینا بعد از ما رسیدن ، بابا بزرگم ، اونیکی داییم . اینا به کنار چیزی که برام جالب بود این بود که اون بیمارستان اون بخش قبلا مربوط به زنان و زایمان بوده و در طول سال ها تغییرش دادن به بخش مردان . و نکته جالبش اینه اتاقی که بابام بستری بود همون اتاقی بود که مامانم منو به دنیا آورده بود . باورم نمیشد . حس عجیبی داشتم . همیشه مامانم خاطره ش رو که تعریف میکرد دوست داشتم ببینم اتاقی که توش بود چطور بود تا بهتر بتونم تصویر سازی کنم . خیلی حس عجیبیه که بعد 34 سال وارد اتاقی بشی که اونجا به دنیا اومدی . برای مامانم خیلی جالبتر و عجیب تر باید بوده باشه به نظرم .

جالب بود و دوست داشتم این خاطره رو اینجا بنویسم . مرسی که تا اینجا خوندید و موضوع بابام رو بعدا بیشتر راجبش مینویسم .

۱ ۰

روزنوشت

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">