275 ( روزنوشت )
سلام . آخر شبا که پلنرم رو برمیدارم و ... وقت نوشتن که میرسه میبینم هیچی ندارم برای نوشتن . چی رو باید تیک بزنم ! هیچ کاری نکردم که تیک بزنم . میخوام بنویسم ، چی باید بنویسم ! جز فیلم دیدن کاری نمیکنم که . و چقدر حس بدیه . اینکه در طول روز هیچ کار مفیدی انجام ندی . بعضی وقتا نگاه میکنم میبینم 1 ماه شده پامو از خونه بیرون نذاشتم . یه جورایی خودم با خودم سر جنگ دارم . انگار یه روی برونگرا و یه روی درونگرا دارم که با هم نمیسازن . یکیش میگه بمون خونه از فیلم دیدنت لذت ببر و دور از آدما باش . اما روی برونگرام میگه پاشو برو برای خودت کار پیدا کن برو باشگاه ثبت نام کن برو کلاس زبان ثبت نام کن برو 4 تا دوست پیدا کن برو کافه نوشیدنی بخور با دوستات برو تفریح . همیشه این حس رو داشتم اما الان احساس میکنم یه فروپاشی درونی رو دارم تجربه میکنم . رابطم با " م " کاملا بی دلیل شکرآب شده . خودمم دلیلشو نمیدونم . آخرین صحبتمون همه چی خوب بود . اما یهو غیب شد . تو این شرایط روحی داغون این یه دونه رو کم داشتم فقط .
فیلم و سریال ها رو میبینم همه در حال زندگی کردن ، میام اینجا رو میخونم همه از اتفاقای روزشون نوشتن . ولی من ... بحر تماشا به این دنیا اومدن انگار . بعضی وقتا با خودم فکر میکنم مُردن خیلی ام چیز بدی نیست . زنده موندن برای کسانیه که زندگی میکنن . اونی که زندگی نمیکنه ... مُردن انتخاب بهتریه .
شبتون شکلاتی