بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه
۲۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزنوشت» ثبت شده است
آلباتروس
آلباتروس چهارشنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۱۶ ب.ظ

219 ( روزنوشت )

سلام ، خیلی وقت بود اینجا نمیومدم ، منی که همیشه و همه حال عاشق اینجا بودم الان چند ماهی میشه واقعا حوصلم نمیکشه . همه سعی خودم رو میکنم که هرچی افکار منفی تو سرم هست رو همش رو بریزم دور . همه انرژیم رو میزارم تا مثبت فکر کردن رو یاد بگیرم و فقط انرژی مثبت بدم به خودم . موضوع خاصی نیستااا ، کلی دارم حرف میزنم . جادوی ثزار مهشید رئیسی رو جدیدا شروع کردم به گوش دادن . خوبه بهم انرژی مثبت میده . زبان چینی رو هم اولاش که پایه و اساس هر زبانی هست و خیلی ام کسل کننده س تموم کردم و به قسمتای جذابش دارم میرسم کم کم . انگلیسی رو هم پکیج تیچر نصر رو برای بار دوم دارم میبینم و تمرین میکنم ، از امروز یا از بعد تغطیلات باید روزی نیم ساعتم وقت بزارم سریال فرندز رو ببینم برای تقویت زبان . و کم کم کارتون های چینی ام ببینم . همه کتابای روان شناسیم تموم شدن در حال حاضر یه رمان از مودب پور به اسم " شب پره ها " رو دارم میخونم . شاید محتوا نداشته باشه اما از درد جامعه میگه ، به هر حال من کتاباشو دوست دارم . سریال راز بقا رو با مامان تموم کردیم و سریال " لیست پرواز " که مریم معرفی کرده بود رو داریم میبینیم با مامان . صبح ها هم تا جایی که بتونم 5 بیدار میشم ، 5 هم نتونم حداقل تا 6 یا 7 بیدار میشم . یه پیج اینستا پیدا کردم دختره بلاگر هست و ست کردن و استایل رو یاد میده . بهترین پیج استایلی هست که تا حالا پیدا کردم و تا حدودی مشکلم تو ست کردن لباسا داره حل میشه ، دیروز یه شومیز سبز سفارش دادم و خیلی خوشحالم امیدوارم تا پنجشنبه که داییم ، نگین و خانواده شوهرش رو دعوت کرده خونشون ، لباسم دستم برسه اما بعید میدونم . مریمم با محمد فردا حرکت میکنن که تعطیلات رو اینجا باشن . 

این کل خلاصه اتفاقای این مدت و روتین روزانه م بود که دوست داشتم یادداشتش کنم . مرسی که وقت میزارید و میخونید منم برم که یکمی بخونمتون 

آقای سین آقای سین فاطمه ... مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏
Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس پنجشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۴۱ ب.ظ

217 ( فاتحه لطفا )

سلام سلام امیدوارم خوب باشید 

ندا پیش ما نموند و از پیشمون رفت . کلی حرف واسه گفتن هست ولی نای صحبت ندارم . یک هفته س همگی تو شک هستیم و هنوز نتونستیم باور کنیم . شبی که بهون زنگ زدن مامان و بابا تا صبح بیمارستان موندن همه بیمارستان بودن ، صبحم من و مریم رفتیم دیدیم همه هستن . رفتیم بالا همه داشتن گریه میکردن و دعا میخوندن . ما فکر میکردیم مرگ موش خورده ولی قرص برنج خورده بود . دیگه خودتون میدونید دیگه ، الکی امیدوار بودیم انگار . وقتی گفتن امیدی نیست و نگین رفت که آخرین بار ببیندش دلم ریش شد ، پاهاش نمیرفت سمت اتاق . وقتی از بیمارستان دراومدیم جلوی در بیمارستان قیامت شد ، تا حالا کل خانوادمون اینطوری جلوی بیمارستان نبودیم . همگی رفتیم خونه مامان بزرگ ، من جلوی در نشستم شاید حداقل یک ساعت بی حرکت بودم ...

یاسمن گلی:) محسن رحمانی مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ .ک. .ن. مها :) معلوم الحال
Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس جمعه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۱:۵۸ ق.ظ

216 ( روزنوشت ) خیلی خیلی دعا کنید

سلام

چون فردا تعطیله خواستم یکم بیشتر بیدار بمونم و یکم با خودم خلوت کنم و فکر کنم ...

یهو مامان در اتاقمو باز کرد دیدم با رگ پریده و مانتو پوشیده و بغض گفت لیلا ما داریم میریم بیمارستان بدبخت شدیم ، دلم یهو هوری ریخت انگار ، قشنگ در کسری از ثانیه ضربان قلبم با هزار رسید و کامل حس کردم که رنگ خودمم پرید . با لرزش صدا پرسیدم چی شده ؟! گفت ندا قرص خورده بردنش بیمارستان ص دایی گفت حالش بده بدبخت شدیم . کلمه قرص رو دقیق متوجه نشدم ، نفهمیدم گفت قرص خورده بردنش بیمارستان یا حالش خوب نیست بردنش بیمارستان . این تیکه رو نفهمیدم . خدایا شب قدر ، به همین شب های عزیز قسم میدم نزار اتفاق بدی بیوفته . بهت ایمان دارم میدونم هوامون رو داری ، خدایا کمکش کن لطفا اون جز تو هیشکی رو نداره .

یادمه چند ماه پیش که داییم مریض شده بود هم همین اتفاق افتاد ، یهو دیدم نصفه شبه و مامان بابا حاضر شدن مامان با یه حال بد اومد گفت ما داریم میریم بیمارستان دایی حالش بد شده ( همون روز پدربزرگم یکم مریض احوال بود مامان فکر کرده بود واسه آقا اتفاقی افتاده و بهش نمیگن ) خیلی استرس داشت ... 

من حال مامانم خیلی مهمه وقتی تو اون حال دیدمش قلبم وایساد ، کاش حالش خوب شه . خیلی براش دعا کنید . امیدوارم فردا بیام و بنویسم که حالش خوب شده .

محسن رحمانی Amir chaqamirza .ک. .ن. مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏
Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس چهارشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۲۳ ب.ظ

215 ( روزنوشت )

سلام سلام سلام امیدوارم که خوب باشید و نماز روزه هاتون مقبول درگاه حق

چقدر دلم میخواد حرف بزنم و چقدر دوست ندارم طولانی بنویسم

زندگیمون تغییر کرده مدتیه ، از وقتی مامان روزی یه شیفت میره مغازه یکم برنامه خونه عوض شده ، حال و هوای قبل رو نداره دیگه ، بیشتر مواقع خسته س ، وقتایی ام که میگه نیست خیلی راست نمیگه ، الانم که ماه رمضونه ، وقتی روزه میگیره شرایط بدترم میشه و بیشتر خسته میشه . بابا هم علی رغم میل باطنیش مجبوره بره اسنپ و خب اونم خسته میشه . مریمم که از چند روز قبل عید اومده بود ، الان یک هفته ای میشه که یه شرکتی میره که حسابداری یاد بگیره مثل کارآموزی تقریبا . کاش اینجوری نبود ، حس خوبی نمیگیرم از این وضعیت . همه یه جوری نگاه میکنن بهم که تنها کسی که همش خونه س و بیرون نمیره تویی ، اینکه چرا یه کار پیدا نمیکنی که دستت تو جیب خودت باشه و انقدر خونه نمونی . دوست ندارم این وضعیت رو . از کار اداری و آزاد هم خوشم نمیاد . دوست دارم کسب و کار خودمو داشته باشم . شاید خنده دار باشه نمیدونم . از اونجایی که هی از این شاخه به اون شاخه میپرم ، باز چند روزیه زده به سرم که تو یوتیوب فعالیت کنم . نظرتون چیه ؟ اگه تجربه ای تو یوتیوب دارید خوشحال میشم بشنوم . 

مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ Amir chaqamirza .ک. .ن. مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏
Last Comments :
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ---- ۱۳ ۱۴ ۱۵ ۱۶ ۱۷ ۱۸ ۱۹ ---- ۴۵ ۴۶ ۴۷ بعدی
Made By Farhan TempNO.7