بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه
۲۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است
آلباتروس
آلباتروس جمعه, ۱۹ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۳ ق.ظ

193 ( روزنوشت )

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

دیشب موقع دورهمی سه نفرمون یکم احساس سردرد داشتم اما خفیف بود گفتم بخوابم خوب میشم ولی در طول شب چند بار با احساس سردرد بیدار شدم . ساعت 8:30 چشمامو باز کردم گفتم امروزم زودتر از 9 بیدار شدم . صورتمو شستم رفتم نشستم رو مبل یکم گذشت دیدم حالم داره خراب میشه و سردردم بدتر شد رفتم یه قرص خوردم مامانمم بیدار شد دیگه . خوب نشدم سرمو با یه شال بستم به مامان گفتم به ژلوفن بیار اونم خوردم یه آب عسل لیمو و دارچین زنجفیل (زنجبیل) آورد چون دیروز عدس پلو داشتیم و سردی بود احتمالا بخاطر اون سردرد داشتم . تو این هیری ویری از پست بسته م رسید ماگ خوشگلم رسید ، خوشگله دوسش دارم اما با تصوراتم یکم فرق میکنه دستت که میگیری مشخصه نازکه آدم میترسه زود بشکنه . البته همین یه مدل جنسش اینجوریه ها . مامان یکم سرمو ماساژ داد کم کم خوابم برد ساعت 11 بیدار شدم داشتم میمردم از گشنگی یکم صبحونه خوردم اولین چاییم رو تو ماگ جدیدم ریختم خوردم laugh اما همچنان سردرد داشتم رفتم یکم گیتار تمرین کردم یه کوچولو . مامان ناهار رو درست کرد خیلی کم خوردم ، خوابم میومدا اما زیاد نه پاشدم حاضر شدم لپ تاپ رو هم برداشتم کتاب دفترم برداشتم که اونجا کارامو بکنم . مریمو بابا خونه بودن من و مامان با تاکسی رفتیم اما قبلش من رفتم بالاخره بعد از مدت ها یه دفترچه خریدم برای خودم که توش زبان تمرین کنم . رفتیم مغازه مامان کتابشو نیاورده بود منم نخوندم فقط یکم داستان انگلیسی خوندم بعد نشستیم نیسان آبی قسمت 3 رو دیدیم چون خلوت بود بخاطر سردیه هوا نشستیم نصف فیلم سینمایی " روزهای نارنجی " اگه اشتباه نکنم هدیه تهرانی بازی کرده . اونو دیدیم وسطاش یکم با گوشی کار میکردم باید با پیج تعامل میداشتم خب ، همینجوریش امروز خیلی کم کاری کردم ، دیگه مشتری اومد و وقت نشد بقیه ش رو ببینیم . البته ساعت 6 هم مریم رو بابا رسوند پیش ما خودش رفت ولی مریم همش سرش تو گوشی بود با ما فیلم نگاه نکرد . برگشتیم خونه برای شام بابا هوس " خشیل " کرده بود مامان درست کرد ولی من و مریم سر میز انقدر خندیدیم من نتونستم همشو بخورم انقدر خندیدیم دلدرد گرفتم (بماند به چی میخندیدیم) خیلی وقت بود مامان عادت کرده بود دیگه تلویزیون روشن نمیکرد . فقط من امروز ساعت 9:30 نشستم پای سالومه ، نمیدونم جدیدا من بی حال شدم یا موضوعات دیگه خنده دار نیست و باید گریه کرد . خلاصه نمیدونم ساعت چند بود زدیم شبکه 3 برنامه رشیدپور قبلا دیده بودم خیلی وقت بود دیگه کلا تلویزیون تماشا نمیکردیم به جز دو سه تا برنامه فقط . جالب بود باحال بود . یه چالشم راه انداختن منم که عاشق چالش laugh بی مزه ترین جوکی که تا حالا شنیدید رو کامنت کنید ، 3 نفری که بیشترین لایک رو بگیرن یک میلیون جایزه برنده میشن . پست خوبیه جون میده بشینی کامنت ها رو بخونی . فقط یه جوک برام جالب بود که تو پست بعدی مینویسمش . 2 روز از وقت نتمون مونده و 40 گیگ . بشینم یکم دانلود کنم فردا جمعه س . راستی فردا تولد پسردایی هامه و خونشون دعوتیم باز یه مهمونیه دیگه و من باید دعا کنم زودتر تموم شه راحت شم از الان غصه م گرفته .

امروز یکم زبان خوندم کلاسی که توش ثبت نام کردم یه گروه زدن تو واتس اپ اما من تا الان هیچ فعالیتی توش نداشتم . هرچقدر بقیه بچه ها حس خوبی از کلاس میگیرن من دلم میگیره عصبی میشم اصلا گروه رو دوست ندارم . نمیدونم چی شد علی رغم میل باطنیم تو دایرکت به پشتیبان پیام دادم که چه تمارینی باید ارسال کنیم کاش جواب نمیداد کاش اصلا پیام نمیدادم . ولی جواب داد و منم بی میل نشستم تمرینا رو حل کردم و دایرکت فرستادم یه ویسم خواسته بود که نفرستادم و نمیفرستم هیچوقت . اولین و آخرین فعالیتم بود دیگه نمیخوام اصلا . من میخواستم پشتیبانم خود آقای نصر باشه crying

شبتون بخیر

Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۵ ق.ظ

191 ( روزنوشت )

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

امروز دیگه رسما سرماخوردم . صبح یه قرص خوردم بعد از صبحانه . نشسته بودیم که زنگ زدن ، مامان فکر کرد باباس ولی من میدونستم بسته ای که سفارش داده بودم تو بلک فرایدی رو برام آورده بودن و من بسی خوشحال بودم . عطرم رسید بالاخره . همون عطری که تو شازده کوچولو بود ، بو همون بو بود اما از یه برند دیگه ، چون پول نداشتم و این ارزونتر بود از این گرفتم وگرنه از همون برند لاوبل میخریدم . خلاصه بوش عالیه اینطور که معلومه ماندگاریشم خوبه چون صبح فقط یه پیس زدم و هنوزم که دارم این متن رو مینویسم نفس که میکشم بوش رو حس میکنم و خیلی از این بابت خوشحالم اما ایشالا هم از مغازه هم از فروش ماگ بتونم سود کنم و سری بعد از برند لاوبل خرید کنم ایشالا . رفتن رو تخت توی حال دراز کشیدم پتو و بالشمم بردم یکم با گوشی کار کردم یکم تعامل داشتم با پیج های دیگه کم کم چشام گرم شد و خوابیدم . خیلی میچسبه لعنتی . مامان قرمه سبزی گذاشت که ظهر که میخواستیم بریم مغازه واسه پسرخاله هام هم یکم ببریم چند روزه خاله م نیست بنده خداها کسی نیست بهشون برسه براشون غذا درست کنه . بیدار شدم ناهار خوردیم چون قبل ناهار خوابیده بودم دیگه نخوابیدیم و سریع آماده شدیم که بریم مغازه . چون قرص خورده بودم و بعد ناهارم قرص خوردم مامان توقع داشت بگم نمیام مغازه اما دید دارم حاضر میشم خوشحال شد . لپ تاپ و کتاب دفترمم بردم اونجا زبان بخونم و کتابمم همونجا بخونم . امروز هم یکم مغازه شلوغ بود هم خودم بخاطر اثرات قرصا کلا بی حال بودم چشام میسوخت . اما بازم یه درس از زبان رو گوش دادم نشستیم قسمت 3 نیسان آبی رو ببینیم که باز مشتری اومد و نشد . یکم دیر بستیم مغازه رو تقریبا 9:30 بود چون بابا خودش رفته بود خونه ما هم اسنپ گرفتیم و برگشتیم . باز شام خوردیمو باز هرکی رفت سر جای خودش دراز کشید . خونه سکوت بود من چشام گرم شد خوابیدم بابام که تو اتاق خوابیده بود مامان یکم با گوشی کار کرد تا یه ساعت پیش که رفت بخوابه منم بلند شدم باز یه قرص خوردم اومدم اتاقم وسایلو جا به جا کردم یه چایی برای خودم ریختم که بیام کارای امروزمو تیک بزنم و کارای فردامو بنویسم و روزنوشت امروزمم بنویسم که دیدم شارژرم سیمش هست خودش نیست . سابقه نداشت همچین چیزی . یا تو مغازه مونده یا گمش کردم . خیلی حاله م گرفته شد خلاصه کاش گم نشده باشه تو مغازه باشه . من برم دیگه .

فردا صبح مامان باید بره مغازه بعد از ظهرم مثل همیشه میریم خونه مامان بزرگ .

شبتون پرتغالی 

Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس سه شنبه, ۱۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۲ ق.ظ

190 ( روزنوشت )

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

امروز احساس میکردم یکم سرما خوردم اما چون خیلی خفیف بود قرص نخوردم . مامان صبح رفت مغازه بعد از ظهر بیکار بود طبق معمول رفتیم خونه مامان بزرگ . بنده خداها خیلی پیر شدن آدم دلش میسوزه . هر دفعه م بیام اینجا و بگم بازم از تلخی داستان کم نمیشه . یه واقعیت تلخ . از بعد از ماجرای خاله م هم مامان اصلا آروم و قرار نداره . خودش میگه قبل از جریان خاله وقتی از مغازه برمیگشتم شبا راحت میخوابیدم اما از بعد از این داستان میگه شبا نمیتونم بخوابم بی قرارم انگار کلافه میشم . منم حالت بی قراری رو تجربه کردم ایشالا هیچوقت تجربه نکنید اما واقعا کلافه کننده س . خونه مامان بزرگ که بودیم مخصوصا که اونیکی خاله م هم نیست و تنهاییم ، مامان نمیتونه بمونه هی میگفت بریم هی اشاره میکرد دیگه بریم . نمیتونست بشینه نمیتونست بمونه بی قرار بود همش از فکر اینکه اگه مامان بزرگ اینا بفهمن چی میشه . واقعا هممون از این موضوع نگرانیم . اما امیدواریم که ایشالا جواب آزمایش خاله م خوب باشه و چیز نگران کننده ای نباشه . منم حالت بی قراری مامان رو میدیدم طبعا منم حالم گرفته میشد و بهم خوش نمیگذشت منم عصبی بودم اما مجبور بودیم وانمود کنیم اتفاقی نیوفتاده و همین سخته . قبلا خیلی خوب بود حال دلمون حداقل از الان خیلی بهتر بود ولی الان ... خدایا بازم شکرت . از وقتی تو پیج جدیدم فعالیتم رو شروع کردم یکم حالم خوبه ، فروش نداشتمااا اما تعامل پیج رو که بالا میبرم جواب مثبتی میگیرم و همین حالم رو خوب میکنه . همه اونایی که الان فروش دارن قطعا از روز اول نداشتن ، وقت گذاشتن زمان گذاشتن صبوری کردن تا موفق شدن و همین موضوع بهم امید میده . نتونستم جلوی خودمو بگیرم و یه ماگ گوگولی و خوشگل برای خودم سفارش دادم . نخندید خب خوشگل بود دوسش داشتم ترسیدم تموم شه . میتونم ازش استوری بزارم به عنوان رضایت مشتری . بازم خندیدید ؟! چه اشکالی داره خب . خودمم مشتری حساب میشم و میتونم از چیزی رضایت یا عدم رضایت داشته باشم . ساعت بین 9 یا 10 بود که برگشتیم خونه و بعدشم یکم شام و گوشی و این چیز الانم دیگه برم که کم کم بخوابم

شبتون شکلاتی

Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۲۲ ق.ظ

189 ( روزنوشت )

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

امروز شنبه بود و باید کدنویسی و کالیمبا تمرین میکردم . کالیمبا رو صبح تمرین کردم بعدش برای ناهار پاشدم اما گفتم قبلش به مامان که مغازه بود زنگ بزنم ببینم با خاله حرف زده یا نه ، چون دیشب حس کردیم انگار وقتی تصویری گرفته بودیم خاله ناراحت بود برای همین مامان نگران شده بود خیلی . وقتی مامان گوشی رو برداشت و ازش پرسیدم با خاله حرف زدی گفت : نه بابا اعصابم خرابه از صبح 4 دفعه زنگ زدم جواب نمیده . دیگه مردم از استرس احساس میکردم بدنم داره میلرزه از ترس ، قرار بود ماکارونی درست کنم اصلا نفهمیدم چطوری غذا رو گذاشتم . چقدر دعا و صلوات و نذر و چقدر با خدا حرف زدم که تورو خدا همه مریضا رو شفا بده خاله ی من هم همینطور . بعد اینکه غذا رو گذاشتم دوباره به مامان زنگ زدم که گفت نگران نباش با خاله صحبت کردم تلفنش آنتن نمیداده . یکم خیالم راحت شد . ناهار خوردیم قرار بود بخوابیم اما دیدم تو سایت نمونه کار جدید آپلود شده دیگه نشستم پای اونا و با یه ادیت کوچیک تو پیج آپلودشون کردم . اما فالور نداشتم ، نمیخواستم از خانواده کسی بفهمه اما مجبور شدم به دوستام و مامان بابا و مریم بگم و بخوام که استوری کنن پیجم رو . اونام استوری کنن کل فامیل میفهمن دیگه . خلاصه بخاطر اینکه مجبور شدم این کار رو انجام بدم الان خیلی ناراحتم اما چاره ای نداشتم . از یه طرف استرس اینو گرفتم اگه نتونم بفروشم و ضایع شم اطرافیان چقدر بهم بخندن . میدونم مسخره س اما واقعیته و دوست ندارم شکست بخورم و بدون فالور از فکر اینکه چطوری باید موفق شم دارم دیوونه میشم . اما انرژی مثبت میفرستم و میگم که من میتونم . از بعد از ظهر داشتم ادیت میکردم و ویدیو پست میکردم . دیگه ساعت 9 یا 10 بود فکر کنم شایدم 11 بود داشتم o ses turkiye میدیدم که دیدم زیاد پست گذاشتم دیروقته بقیه ش رو گذاشتم واس فردا . اما از فکر اینکه اگه نشه چی ؟! نمیتونم بیرون بیام . یه حس عجیب غریبی بهم دست داد بعد اینکه بابا به جای اینکه تشویق کنه گفت از این کارا برات نون درنمیاد بشین زبانتو بخون . واقعا بلدن چطوری حال آدمو دگرگون کنن . به هر حال همیشه همینطور بوده و هیچوقت از طرف بابام تشویق نشدم . o ses turkiye هم تموم شد و منم که خاطره امروزو نوشتمو برم بخوابم که فردا کلی پست جدید باید بزارم کلی زبان و گیتار باید تمرین کنم . امروز که نتونستم کدنویسی تمرین کنم عوضش دیروز جمعه یکم تمرین کردم .

جدیدا زیاد پرحرفی میکنم ببخشید

شبتون پرتغالی

هـیوا  .
Last Comments :
قبلی ۱ ۲ ۳ ۴ ۵ بعدی
Made By Farhan TempNO.7