320
انقدر ذهنم درگیر بود که متوجه نشدم دیروز پنجشنبه بود ، فکر میکردم جمعه س و اومدم نوشتم . تازه امروز متوجه شدم که دیروز پنجشنبه بود و امروز جمعه هست . به هر حال . " جان سخت " قسمت آخرشم دیدیم امشب ، خیلی بهتر از این میتونست تموم شه ، خیلی چیزا ناتمام موند تو ذهن مخاطب . میتونستن یا یه قسمت هم اضافه بسازن یا فصل دومش رو بسازن ، هیجان خاصی نداشت ، خیلی قسمت آخر رو دوست نداشتم . امروز جز سریال دیدن رسما هیچ کار دیگه ای نکردم . قرار بود برای شنبه برنامه ریزی کنم اونم نکردم . همین الان که دارم مینویسم سرم درد میکنه . چیکار کنم خدایا خسته شدم ، احساس میکنم اتفاق ها تو ذهنم نمیمونه و فراموش میکنم ، آلزایمر اونم تو این سن . خیلی چیزا یادم میره ، گوشی رو بردارم یادم میره چیکار داشتم ، در یخچال رو باز میکنم یادم میره چی میخواستم ، مامانمو صدا میکنم ولی حرفم یادم میره ، سریال ها رو که میبینم اتفاق قسمت قبل یادم میره . ذهنم بیشتر از حد تصور آشفته س . باید کار پیدا کنم ، باید کسب درآمد داشته باشم . نه عشقی تو زندگیم هست ، نه پولی ، نه کاری ، نه هدفی نه انگیزه ای نه تفریحی نه دوستی ... تقریبا هیچی ندارم جز خانواده و سلامتیشون . مگه میشه یه آدم انقدر هیچی تو زندگیش نداشته باشه ؟ اونم تو سن من . فقط کار یا فقط عشق اگه تو زندگیم بود دیگه بقیه چیزها مهم نبود ، که نیست ، هیچکدومش نیست . در ظاهر انگار از خودم راضیم ، هرکی از دور نگاه میکنه میگه میخوری میخوابی قسط نداری دردسر نداری کیف دنیا رو میکنی ، ولی در واقع از خودم راضی نیستم . اون چیزی که تو ذهنم از خودم ساختم با چیزی که در واقع هستم زمین تا آسمون فرقشه . اوووف . مرسی که غرغرهام رو تا اینجا خوندید . خلاصه که قدر زندگیتون رو بدونید . شبتون شکلاتی 🍫