بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه
آلباتروس
آلباتروس يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۴۸ ق.ظ

335

چهارشنبه بود فکر کنم مریم اومد . جمعه همگی رفتیم بیرون برای ناهار . خیلی معمولی بود مثل همیشه . دعا دعا میکردم زودتر تموم شه . امروزم ظهر با مامان و مریم رفتیم بیرون مریم لباس میخواست . که داییم زنگ زد به مامانم گفت مامان بزرگ حالش خوب نیست بیا خونه ببریمش دکتر . ( نمیدونم چرا با خاله بزرگم نمیره مامان بزرگم ) همیشه باید با مامان من بره . مامان منم مشکلی نداره هر وقت مامان بزرگم بخواد ، مامانم میره پیشش ، ولی خب همیشه همیشه م که نمیشه ، مامان منم سنی ازش گذشته ، خسته میشه به هر حال . خودش به روی خودش نمیاره ولی من از این موضوع ناراحتم دلم براش میسوزه . من از وقتی بچه بودم از وقتی یادم میاد مامان بزرگم رو میبردن دکتر ، ما هفت هشت ساله اومدیم اینجا ، قبل ما با بقیه میرفت ، از وقتی ما اومدیم انقدر مامانم همه جا بردش که مامان بزرگم بد عادت شد . هرچیم بهش میگم گوش نمیده . مامان بزرگمم عین بچه ها هر جا بخواد بره با مامانم باید بره حتما ...

هیشکی هیچ طوریش نیست ولی من یکم استرس دارم ته دلم . کاش زودتر خوب شه . خلاصه رفتیم خونه مامان بزرگم دیدیمش ، مامان و دایی و خاله م بردنش بیمارستان . من و مریم و بابام برگشتیم خونه . الانم یکی دو ساعتی میشه مامان برگشته قراره اگه مامان بزرگمو بستری کردن ساعت 1 یا 2 شب مامانم بره جاشو با خاله م عوض کنه . بیمارستان خیلی بده ، هم مریض هم بقیه از کار و زندگی میوفتن . اگه مامان بزرگمو بستری کنن چند روزی خونه از حالت نرمالش عوض میشه و از روتین خارج میشیم . برای اینکه حواس خودمو پرت کنم سریال " درخت زیتون " رو دانلود کردم بشینم ببینم شاید حواسم پرت شد . هر چند بعید میدونم بتونم بشینم ببینم .

Last Comments :
Tags :
۰ عدد دیدگاه تا کنون ثبت شده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Made By Farhan TempNO.7