335
چهارشنبه بود فکر کنم مریم اومد . جمعه همگی رفتیم بیرون برای ناهار . خیلی معمولی بود مثل همیشه . دعا دعا میکردم زودتر تموم شه . امروزم ظهر با مامان و مریم رفتیم بیرون مریم لباس میخواست . که داییم زنگ زد به مامانم گفت مامان بزرگ حالش خوب نیست بیا خونه ببریمش دکتر . ( نمیدونم چرا با خاله بزرگم نمیره مامان بزرگم ) همیشه باید با مامان من بره . مامان منم مشکلی نداره هر وقت مامان بزرگم بخواد ، مامانم میره پیشش ، ولی خب همیشه همیشه م که نمیشه ، مامان منم سنی ازش گذشته ، خسته میشه به هر حال . خودش به روی خودش نمیاره ولی من از این موضوع ناراحتم دلم براش میسوزه . من از وقتی بچه بودم از وقتی یادم میاد مامان بزرگم رو میبردن دکتر ، ما هفت هشت ساله اومدیم اینجا ، قبل ما با بقیه میرفت ، از وقتی ما اومدیم انقدر مامانم همه جا بردش که مامان بزرگم بد عادت شد . هرچیم بهش میگم گوش نمیده . مامان بزرگمم عین بچه ها هر جا بخواد بره با مامانم باید بره حتما ...
هیشکی هیچ طوریش نیست ولی من یکم استرس دارم ته دلم . کاش زودتر خوب شه . خلاصه رفتیم خونه مامان بزرگم دیدیمش ، مامان و دایی و خاله م بردنش بیمارستان . من و مریم و بابام برگشتیم خونه . الانم یکی دو ساعتی میشه مامان برگشته قراره اگه مامان بزرگمو بستری کردن ساعت 1 یا 2 شب مامانم بره جاشو با خاله م عوض کنه . بیمارستان خیلی بده ، هم مریض هم بقیه از کار و زندگی میوفتن . اگه مامان بزرگمو بستری کنن چند روزی خونه از حالت نرمالش عوض میشه و از روتین خارج میشیم . برای اینکه حواس خودمو پرت کنم سریال " درخت زیتون " رو دانلود کردم بشینم ببینم شاید حواسم پرت شد . هر چند بعید میدونم بتونم بشینم ببینم .