217 ( فاتحه لطفا )
سلام سلام امیدوارم خوب باشید
ندا پیش ما نموند و از پیشمون رفت . کلی حرف واسه گفتن هست ولی نای صحبت ندارم . یک هفته س همگی تو شک هستیم و هنوز نتونستیم باور کنیم . شبی که بهون زنگ زدن مامان و بابا تا صبح بیمارستان موندن همه بیمارستان بودن ، صبحم من و مریم رفتیم دیدیم همه هستن . رفتیم بالا همه داشتن گریه میکردن و دعا میخوندن . ما فکر میکردیم مرگ موش خورده ولی قرص برنج خورده بود . دیگه خودتون میدونید دیگه ، الکی امیدوار بودیم انگار . وقتی گفتن امیدی نیست و نگین رفت که آخرین بار ببیندش دلم ریش شد ، پاهاش نمیرفت سمت اتاق . وقتی از بیمارستان دراومدیم جلوی در بیمارستان قیامت شد ، تا حالا کل خانوادمون اینطوری جلوی بیمارستان نبودیم . همگی رفتیم خونه مامان بزرگ ، من جلوی در نشستم شاید حداقل یک ساعت بی حرکت بودم ...
کلی آدم اومد و با اومدن هر آدم جدید مامان و خاله م صداشون بلند میشد و قلب من از شنیدن صدای مامانم ریش میشد . شبش 2 تا از دایی هام و محمد رسیدن و فرداش خاله م و زهرا خانم اینا اومدن . در عرض یک روز همه رو دور هم جمع کرد خلاصه . اون شب گذشت یه شب دیگه هم پشت سر هم صبح پاشدیم رفتیم خونه مامان بزرگ و عصر ها نوحه خوان میومد و مراسم داشتیم . روز سوم دفنش کردن و اون روز هم مصیبت بود واقعا . بعد دفن برگشتیم خونه مامان بزرگم باز مراسم بود و نوحه خوام اومد . تموم شد بعد اون هر روز رفتیم خونه مامان بزرگ تا اگه مهمونی اومد پذیرایی کنیم . بعضی وقتا میومد بعضی وقتام نه فقط خودمون بودیم . تا امروز که هم پنجشنبه بود و هم روز هفتش بود . باز رفتیم سر خاک ، بازم همه ناراحت بودن اما نسبتا بهتر بودن . عمه و شوهر عمه و زهرا هم اومده بودن خونه به مامان بزرگ بابا بزرگم تسلیت بگن ، از خونه با هم رفتیم سر خاک . اونجا بقیه عمه ها و مادربزرگمم اومده بودن . بعد از خاک برگشتیم خونه دوباره و یه مراسمم خونه داشتیم شاید تقریبا یک ساعت . همه رفتن قرار شد خانواده شوهر نگین و دوستای نگین برای افطاری و شام برگردن ، البته دوستای نگین نرفتن ولی خانواده شوهرش رفتن واسه افطار برگشتن . پذیرایی یکم سخت بود منم که ضعیف تو پذیرایی . هر طور بود گذشت و دوباره همه رفتن فقط خودمون موندیم آقایونم اومدن همه دور هم بودیم بابا بزرگم یکم بی قرار بود حس میکردم ، یکی دو بار گفت نمیرید ؟! پاشید برید دیگه . معلوم بود خسته بود حوصله مهمون و شلوغی نداشت دیگه . خلاصه و مامان و خاله و زندایی هام سریع آشپزخونه رو یکم جا به جا کردن و هرکی یکم از غذاهای مونده رو تقسیم کردن برداشتن و دیگه همگی پخش شدیم و هرکی رفت سر خونه زندگی خودش . نیم ساعتی میشه برگشتیم خونه . قراره عموم اینا بیان شب بمونن اینجا ، اونیکی عمومم حرکت کرده فردا میرسن .
روحش شاد... :(