بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه

۷ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است.

231 ( روزنوشت ) 03 / آبان / 1401 - سه شنبه
‎۲۱۹ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام امیدوارم عالی باشد . من خوب نیستم . همیشه دوست دارم از افکار منفی و انرژی های منفی دوری کنم و مثبت فکر کنم اما امروز شدیدا دلم گرفته و حالم خوب نیست . 

دیروز نزدیکای 5 صبح با چنان بوقی تو سرم از خواب پریدم که بی سابقه بود . تپش قلب ، استرس ، سردرد ، معده درد ... افتضاح بودم . مامان بیدار شد یکم نبات داغ درست کرد داد ولی پر بودم از استرس و مجبور شد بره اونجا و بگه امروز یکم کار دارم از فردا میرم . یکم بهتر شدم استرسم در طول روز یکم بهتر شدم اما ته دلم همچنان استرس داشتم . امروز صبح علی رغم میل باطنیم رفتم ، استرسی که دیروز و امروز صبح کشیدم رو در تمام زندگیم تجربه نکرده بودم . اصلا کارش با شرایط و روحیات من سازگار نیست ، زمین تا آسمون متفاوته با من . انقدر شلوغ میشه که نگو . یکم منو بشناسید میدونید همیشه فراری ام از شلوغی و آدما . امروز رو رفتم اما از فردا میخوام نرم . به مامان میگم فردا برو بگو دخترم دیگه نمیاد ولی مامان قبول نمیکنه ، حالا استرس اینم اضافه شد .

حسرت به دل موندم بشینم خونه کسب درآمد کنم 

اگه به هر دلیلی یه روز نبودم حداقل بدونید دوست داشتم پول دربیارم ولی نشد 

کی از فرداش با خبره که من باشم

۳ ۱ ۳

230 ( روزنوشت ) 01 / آبان / 1401 - یکشنبه
‎۲۱۷ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

همیشه جمعه ها مینوشتم ولی امروز هم نیاز داشتم بنویسم

چند روز پیش که بابا رفته بود بیرون وقتی برگشت من و مامان رو مبل نشسته بودیم مشغول حرف زدن که یهو گفت برات کار پیدا کردم . در کسری از ثانیه رنگم پرید تپش قلب گرفتم اضطراب استرس نگم خلاصه . مامان گفت الان بریم سر بزنیم . یه نه گفتم که دید حالم گرفته شد اصرار نکرد . بعد اون یکی دو بارم هی یادآوری کرد خیلی موقعیتش خوبه سر کوچه خودمونه کرایه نمیدی استرس مسیرو نداری و فلان و فلان و فلان . باز بی میل گفتم نه . دیشب که قرار بود خونه داییم اینا بریم برای قیمت گذاری قبل رفتن صبح بود فکر کنم مامان گفت فردا صبح ( یعنی امروز صبح ) اول بریم یه سر بزنیم اونجا شاید چیزی بود که بلد بودی مشکلی نداشتی بعد بریم یکم خرید کنیم همه چی تو خونه تموم شده و از این حرفا ، حرفشو قاطی این حرفا کرد گفت خلاصه . از دیروز استرس همه وجودمو گرفت تا امروز صبح حتی دیر بیدار شدم . کل شب رو خوابای آزار دهنده میدیدم ، مار و اینجور چیزا ( فوبیای مار دارم ) صبح با حال بد سردرد و حالت تهوع بیدار شدم یکم صبحانه خوردم حاضر شدیم که بریم ، پیش خودم گفتم شاید یادش رفته باشه که متاسفانه یادش بود . دقیقا سر کوچمونه ، یعنی از خونمون تا مغازه 2 دقیقه راهه . از این بابت خوبه ولی کارش سخت و پیچیده س . رفتیم مامان میدونست من استرس دارم بنده خدا خودش پرسید شرایط رو خودش حرف زد . صاحب مغازه هم یه تست کوچیک گرفت پشت سیستم نشستم سرعت تایپ و سرچ کردنم رو یه تست کرد گفت خوبه تایپت بقیه چیزا رو هم آدرس ها رو خودم بهت میدم همه چیو خودم بهت یاد میدم . مامان باهاش حرف میزد میگفت خیلی استرس داره و این حرفا ، بنده خدا میگفت نه استرس نداره اولش هیشکی بلد نیست خودم کم کم یاد میدم . آخرش دید یکم دو دل و شک دارم گفت میخوای یکی دو هفته آزمایشی با حقوق بیا هم محیط اینجا رو ببین هم ما با کار کردنت آشنا بشیم اگه به توافق رسیدیم بیا کار کن . و دراومدیم بیرون و رفتیم خرید و برگشتیم و الانم زنداییم اومده بقیه اجناس رو قیمت گذاری کنیم . همه وجودم استرسه و اصلا فکرم اینجا نیست . خودم اینجام فکرم جایه دیگه . فقط میخوام زودتر فردا شب بشه و بیام از آبروریزی هام و استرس هام بنویسم یکم خالی شم یا بیام و کلی از خوشحالی هام و اینکه چقدر خوب بود و کارش راحته و نصف استرسم ریخت و این چیزا حرف بزنم . خدایا کمک کن هم کارش راحت باشه هم آبروریزی نشه هم استرسم بریزه . هم زودتر آپارات و یوتیوبم به درآمد برسه مجبور نشم برم بیرون کار کنم . 

حالا که تا اینجا اومدید و خوندید برام دعا کنید فردا همه چی عالی باشه .

ساعت کاریش از 9 صبح تا 3 ظهره .

۵ ۰ ۳