بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه

53 ( داستان )

سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۴۵ ق.ظ

هر چه کنی به خود کنی ، گر همه نیک و بد کنی

درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: 

"هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی"

اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت : من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود .

زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت : من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی .

کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت : من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده .

درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت : "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته ، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت : درویش ! این چه بود که سوختم ؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد .

زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است ! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد ، گفت : پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم .

آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم .
پس در حد اختیار ، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم !

۰ ۰

داستان

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">