53 ( داستان )
هر چه کنی به خود کنی ، گر همه نیک و بد کنی
درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند:
"هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی"
اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت : من پدر این درویش را در میآورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود .
زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت : من به این درویش ثابت میکنم که هرچه کنی به خود نمیکنی .
کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت : من بازی کرده و خسته و گرسنهام کمی نان به من بده .
درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت : "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته ، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت : درویش ! این چه بود که سوختم ؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد .
زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است ! همانطور که توی سرش میزد و شیون میکرد ، گفت : پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم .
آنچه را که امروز به اختیار میکاریم فردا به اجبار درو میکنیم .
پس در حد اختیار ، در نحوهی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم !