293 ( روزنوشت ) درد و دل
امشب یه لحظه احساس کردم قلبم از شدت ناراحتی مچاله شد . قرصایی که بابا میخوره خواب آورن و باعث میشه در طول روز زیاد بخوابه . امشب ما داشتیم فیلم میدیدیم که بیدار شد رفت یه پرتقال از یخچال برداشت گذاشت تو پیش دستی با یه چاقو آورد به مامان اشاره کرد که اینو برای من پوست بکن . نیم ساعت یه ساعت گذاشت مامان پوست نکند ، منم حواسم به فیلم و گوشی بود . یهو دیدم بابا بلند شد پیش دستی رو برداشت برد آشپزخونه پرتقال رو گذاشت یخچال برگشت . بهش گفتم چرا بردی پوست میکندیم خب ، گفت نه دیگه حسش پرید . احساس کردم یکی قلبمو مچاله کرد . تو این چند سالی که بابا مریض شده مامان خیلی بهش بی احترامی میکنه ، یا سرش داد میزنه یا حرفشو گوش نمیده یا کم محلی میکنه یا نادیده میگیرتش خلاصه . یه بار چند روز پیش مامان بهم گفت تو نبودی من یک دقیقه هم با بابات نمیموندم . قبول دارم بابام در طول زندگی خیلی بدی ها در حقمون کرده نذاشت یه آب خوش از گلومون پایین بره . ولی احساس میکنم بینشون گیر کردم . احساس اضافی بودن میکنم . شاید من نبودم تکلیف زندگیشون مشخص میشد . نه میتونم کار کنم ، نه ازدواج کردم ، مثل یه سربار حس میکنم خودمو . چه شبایی که خوابیدم به امید اینکه صبح بیدار نشم . کاش من نبودم . کاش منی وجود نداشت . کاش امشب واقعا بخوابم و صبح بیدار نشم .