241 ( روزنوشت ) 14 / آذر / 1401 - دوشنبه
سلام سلام
دیشب وقت نشد پست بزارم ...
دیروز مامان حدود ساعت 3 از بیمارستان برگشت دیدم پر از حرفِ . اول تلفن رو برداشت به دو تا دایی ها که قزوین و تهرانن زنگ زد بعدم به خواهرم مریم زنگ زد حالِ مامان بزرگ رو بهشون گفت که نگران نشن ، بعدم شروع کرد به حرف زدن با من . باز با داییم یکم درگیری لفظی داشتن . ( بعدا تو یه پست جدا کلی حرف دارم بزنم که میدونم خارج از حوصله همه خواهد بود انقدر که حرفام زیاده ) . خیلی ناراحت بود داشت حرف میزد از حرص میخواست گریه کنه ولی نکرد . کلی باهام حرف زدیم که اشکال نداره و هر حرف روانشناسانه ای بلد بودم بهش گفتم که آرومش کنم . خلاصه ناهار از روز قبل ماکارونی داشتیم خوردیم ، مامان دو دل بود که بریم مغازه یا نه ، که تصمیم گرفتیم بریم . چون هوا سرده خیلی خلوت بود یکی دو نفر فقط اومدن . داشتیم سریال " آفتاب پرست " رو میدیدیم که دیدیم ساعت 30 : 20 شد و خواستیم بلند شیم که برای ساعت 9 برسیم خونه برای دوره " مغز پولساز " از علیرضا مطلبی که خریدیم برسیم . دیدیم ماشین روشن نمیشه ، هر کاری کردیم نشد . زنگ زدیم بابا اومد اونم هرکاری کرد روشن نشد . تو مغازه دوره رو دیدیم . به شوهر خاله م ساعت 30 : 21 زنگ زدیم که بیاد دنبالمون ماشین رو هم باطری به باطری کنیم شاید حل شد . ساعت 11 : 10 دقیقه دیگه انقدر حرص خوردم حد نداره ، به مامان گفتم اسنپ بزنید بریم خونه به شوهر خاله م زنگ نزدید دیگه مسخره کرده خودشو . هر وقت زنگ زدیم گفت 10 دقیقه ای میام . 2 ساعت تو سرما ما رو کاشت اونجا .
خلاصه دیروز کلا اینجوری گذشت دیگه .
اما مطالعه و زبان رو همونطور که گفتم حتی در حد 1 صفحه ، انجام دادم .
این روش فوق العاده س حتما انجام بدید تو برنامتون .
مرسی که تا اینجا رو خوندید .
( راستی یه رفیق بلاگفایی از سال ها پیش داشتم که میخوندمش به اسم " بنفش آهسته " که امروز متوجه شدم مادر عزیزش رو از دست داده . نمیدونم اینجا رو میخونه یا نه اما از همینجا بهش تسلیت میگم . سخت ترین و غیر قابل تحمل ترین درد تو دنیا ، داغ از دست دادن عزیزه )