212 ( روزنوشت )
سلام از روزی که اومدیم مامان حالش خوب نبود هر روز بدتر شد تا امروز که ( پنجشنبه 21 بهمن 1400 ساعت تقریبا بین 11 - 12 ) ...
فکر کنم ساعت 10 یا 10:30 بود مامان داد زد از صدای دادش بیدار شدم که اسم منو صدا زد چون چند روز آخر کمرش درد گرفته بود نمیتونست زیاد تکون بخوره ، راه میرفت کاراش رو میکرد اما امروز دردش بیشتر شده بود نمیتونست تکون بخوره و ازم خواست چیزی براش ببرم یکمم غر زد که بیدار شید چقدر میخواید بخوابید ، وسیله رو دادم دوباره برگشتم دراز کشیدم ، نمیدونم خوابیدم یا نه اما دوباره مامان صداش دراومد که وای دارم میمیرم و ای خدا و این کلمات رو میگفت که دیگه بلند شدم و رفتم پیشش کنار تخت وایساده بود که بیاد اما نمیتونست ، همینکه رسیدم پیشش دست منو که گرفت یهو از حال رفت و افتاد که من گرفتمش . تو بغل من از حال رفت و نشست زمین منم هی صداش میکنم که مامان خوبی ؟! چت شد یهو ؟ زنگ بزنم اورژانس ؟ .... خب اولین بار بود همچین اتفاقی رو تجربه میکردم اونم مامانم ، وحشتناک بود برام بی نهایت ، اون صحنه که تو بغلم از حال رفت از جلو چشمم نمیره . چند ثانیه گذشت یکم به خودش اومد یه ذره آب و بعدش آب عسل براش بردیم خورد سرگیجه ش بهتر شد اما کمرش هنوز درد میکرد گوشه اتاق افتاده بود نمیتونست تکون بخوره و ناله میکرد که وای خدا دارم میمیرم . با بابا گرفتیم بلندش کردیم یکم کمکش کردیم راه بره یه ذره بهتر شد اما همچنان درد داشت . نوبت دکتر گرفته بود صبح اونو نرفت گفت عصر میرم پیش یه دکتر عمومی اونم نرفت گفت یکم بهتر شدم . از صبح خیلی بهتر شده راحتتر راه میره اما درده همچنان هست . خیلی تجربه بدی بود حس بدی بود ایشالا هیچوقت هیچکس تجربه نکنه . ایشالا همه مادرا و پدرا اصلا ایشالا همه انسان ها همیشه تنشون سالم باشه و روی مریضی رو نبینن هیچوقت . آمین .
شبتون بخیر
میتونم تصور کنم که چه صحنهی وحشتناکی بوده اونجایی که از حال رفتن 🤦♂️
امیدوارم حالشون هر چی زود تر خوب بشه...