بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه

194 ( روزنوشت )

شنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۴ ق.ظ

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

امشب مهمو بودیم خونه داییم برای تولد ، فکر میکردم شاید کسی نیاد ولی تقریبا به جز خاله م که تهران پیش اونیکی خاله م مونده ، همه بودیم . ظهر که مامان با خاله م حرف میزد خاله م گفت حال اونیکی خاله م بد شده زخمش عفونت کرده شب ( یعنی دیشب ) بردنش بیمارستان بستریش کردن . نگران که بودیم بدترم شدیم . ولی شب مهمون بودیم بالاخره . من یه بافت خیلی ساده پوشیدم موهامم با کریپس بسته م مثل همیشه یکم آرایش کردم . ناهارو خوردیم یکم خوابیدم بیدار شدم من و مامان رفتیم خونه مامان بزرگ ، مریمم گذاشتیم خونه داییم چون زنداییم گفته بود بره . هیچی دیگه امشب خیلی حرفی برای نوشتن ندارم . یه ساعت نشستیم بعد همگی پاشدیم رفتیم خونه شون 30 ثانیه فاصله س تا خونه داییم . اول از همه رسیدیم . گذشت گذشت تا ساعت 12:00 راه افتادیم و رسیدیم خونه . اونجا بیشتر سرم تو گوشی بود . الانم روزنوشتمو بنویسم یکم تو گوگل بچرخم و برم بخوابم . راستی قرار شد فردا صبح با مریم بریم یه مغازه ای که سیمین میگفت حراج زده . یادتونه دیشب میگفتم خدا خدا میکنم مهمونی تموم شه . چشم بهم زدیم اینم تموم شد . من برم دیگه .

شبتون پرتغالی

۱ ۰

روزنوشت

واقعا دلم برای یه جمع و مهمونی خانوادگی و خودمونی تنگ شده :(

خوش به حالت :))

علاقه ای به این جمع ها ندارم به هیچ وجه 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">