188 ( روزنوشت )
سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید
امروز قرار بود یکم بیشتر بخوابم مثلا جمعه بود اما ساعت 8:30 بیدار شدم ، نیم ساعتم زودتر از روزای دیگه .
قانون مورفی : همیشه همه چی برعکس پیش میره .
چون جمعه بود و برنامه ای نداشتم یکم گیتار تمرین کردم ( آهنگ جدیدمو خیلی دوست دارم ) یه درسم از کد نویسیم رو دیدم و تمرین کردم . و جمعه ها معمولا برای ناهار آبگوشت میچسبه . صبح که زود بیدار شدم عوضش ظهر عااالی خوابیدم قشــــــنگ عمـــــیق به خواب رفته بودم خیلی لذت بخش بود برام . مامان بیدارم کرد که بریم خونه مامان بزرگم ، بابا نیومد من و مامان حاضر شدیم رفتیم قرار بود پیاز سرخ کنیم مامان بزرگ آش پخته بود خیلی ام خوشمزه بود جاتون خالی یکم خوردم و منم رفتم به مامان کمک کنم ، مامان پوست میکند و خورد میکرد من سرخ میکردم . یکم گذشت دایی و زنداییم هم اومدن زنداییمم کمک کرد خدایی ، آخراش داییمم اومد نشست برای رنده کردن کمک کرد یکم بعدشم بابابزرگم . الهی فداش بشم هی رفت اومد یکم حرف زد دوباره رفت سر جاش نشست آخرش نتونست تحمل کنه اومد پیشمون که یه ذره م اون کمک کنه ، البته آخراش بود و چیزی نمونده بود . چقدر شیرین بود حس کردن یه خانواده که دور هم بودیم . بعضی وقتا با بعضی آدما آدم این حس رو نمیگیره اما بعضی وقتام آدم قشنگ کانون گرم خانواده رو حس میکنه و من عمیقا عاشق این حسم . پدربزرگ مادربزرگم خیلی پیر شدن و این خیلی دردناکه . تمام روز داشتم تصور میکردم اگه موضوع خاله م رو بفهمن چه حالی میشن و برام غیر قابل تحمله . خدایا خودت به هممون رحم کن . تموم که شد دیدیم دیر وقته با اصرار مامان بزرگم یکم کوکو درست کردن مامان و زنداییم ، زنگ زدیم بابامم اومد سفره انداختیم دور هم شام خوردیم و من یادم نبود آخرین بار دور هم سر یه سفره غذا خورده بودیم . بعد شام موقع چایی ، بابا زنگ زد به خاله م که تصویری اونیکی خاله م رو مامان بزرگ ببینه . خاله م هم گفت خوابیده . بدتر مامان بزرگم شک کرد نگران شد . خلاصه یکم حرف زدن مامان اینا که نه بابا نگران چی آخه حالش خوبه نگران نباش . یکمم نشستیم دیگه نزدیکای 11 رسیدیم خونه . و من تا 2 بیدار بودم نمیتونستم بخوابم با اینکه خسته بودم .
برامون خیلی دعا کنید قلبا
شبتون پرتغالی