بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه
آلباتروس
آلباتروس چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۵۷ ب.ظ

123 ( کالیمبا )

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

سلاااااااااام بعد از مدت ها اومدم پست بزارم 😁 دلیل نبودنم این نیست که اتفاقی نمیوفته ، اتفاقا پر اتفاق ترین سال رو دارم میگذرونم اما به 2 دلیل حس نوشتن نیست . یک اینکه چون خودم لپ تاپ ندارم حس خوبی ندارم لپ تاپ یکی دیگه رو بردارم ، البته برمیدارماااا اما دیگه مثل قبل نیست خیلی دوست ندارم این کار رو انجام بدم . دو اینکه حال دلم خوش نیست خیلی و بیشتر فقط دوست دارم خواننده باشم تا نویسنده که اونم بخاطر دلیل یک یکم امکان پذیریش سخته . حتی کارای خودمم دیگه انجام نمیدم ، انگیزه م برای تمرین گیتار تقریبا صفره ، زبان خوندن هم همینطور حتی کیف دوزیه چرم که همینجا هم کلی راجبش مینوشتم که کسی تشویقم نمیکنه الان اصلا حوصله انجام دادنش رو ندارم ، کتاب خوندن همینطور ، ترم آخر دانشگاهمو تقریبا هیچ کدوم از کلاسا رو شرکت نکردم و از هفته بعد امتحانا قراره شروع بشن از همه بیشتر استرس اونو دارم ، دعا کنید همه رو پاس شم تموم شه یه نفس راحت بکشم . و حتی خندیدن 🥺😞 دیگه از هیچی خوشحال نمیشم و یادم نیست آخرین بار کی از ته دل خندیدم 🥺😞

و اما دلیلش ... ( خیلی طولانیه روزمرگی هامو نوشتم حوصله خوندن نداری نرو ادامه مطلب )

راستش دلیل اصلیش بی پولیه ، بد به خنسی خوردم . از اول همین بوده هااا اما یه مدت کوتاهی به لطف بورس داشت همه چی درست میشد که دوباره همه چی از قبل بدتر شد ، بی پولی از یه طرف ، اینکه 30 ساله شده باشی و سر کار هم نری و حس سربار بودن داشته باشی هم یه طرف دیگه 🥺😞 و یه دلیل دیگه اینکه تو همین یک سالی که گذشت 4 تا از دوستام و هم سن و سال هام و دخترای فامیل نامزد شدن و حس تنهاییم بیشتر شد و کلا انگار منو هول داد سمت افسردگی . شما همه ی این دلیل ها رو بزار کنار هم یه لحظه خودتو بزار جای من . حس حسادت نیستاااا حس تنهاییه ، درسته از اولم رفت و آمد رو دوست نداشتم اما همینکه مثلا هر جوکی راجب تنهایی و مجردی بود واسه هم میفرستادیم کلی میخندیدیم الان تنها افتادم و دیگه کسی نیست حتی با هم به این جوک ها بخندیم 🥺😞🥺😞 رفتن موکا هم رو همه ی این حس ها بی تاثیر نبود .

امااااااااااا اینهمه نالیدم و دلم پر بود ببخشید باید این حرفا رو اینجا میزدم وگرنه میشد بغض و امونم نمیداد . یکمم حرفای قشنگ بزنیم . چند روز پیش که محمد ( نامزد خواهرم مریم ) برای تعطیلات از کرج اومده بود کلی خوش گذشت ، چقدر گربه های افجاری بازی کردیم و خندیدیم 😍 جمعه کل خانواده رفتیم سمت " سوها " از دهات های اردبیل ، محمد خیلی دوست داشت اونجا رو ببینه ولی شانسش مه بود چشم چشمو نمیدید خیلی ام سرد بود ، دختردایی ها و سیمین طبق معمول نبودن ، منکه خیلی اینجور بیرون رفتنا بهم خوش نمیگذره ولی بد نبود . تو راه برگشت وسطای راه بودیم که نت اومد و اینستاگرام رو باز کردم و چیزی رو که میدیدم رو باور نمیکردم . تو یکی از مسابقه ها یه کالیمبا برنده شده بودم از برند جکو مدل فلت 😍😍 هنوزم باورم نمیشه انگار دارم خواب میبینم . قیمتش 950 هست اما صحبت کردم قرار شد ماوتفاوتش رو بدم و یه مدل بالاتر بردارم البته تو 2 تا قسط . دیروز سه شنبه ارسال شده و فردا یا پسفردا یا شنبه دستم میرسه 😍😍 تو این اوضاع مالی و روحی خیلی اتفاق خوبی بود کلی خوشحال شدم و تا دستم نرسه این ذوق و شوقش همچنان باهام هست . یکشنبه بود اگه اشتباه نکنم من و مریم و محمد رفتیم سرعین ویلا دره جای باصفایی بود نشستیم یه چایی و کلی چیپس و پفک خوردیم چند دست گربه های انفجاری بازی کردیم و کلی ام خندیدیم بعدش برای شام رفتیم رستوران و هرکی یه چیزی سفارش داد تا با هم تقسیم کنیم ، برای بعد از شام هم همه خونه دایی تورج دعوت بودیم نگین و نامزدش هم بودن قرار بود محمد و امین ( نامزد نگین ) تخته بازی کنن که دو دست بازی کردن جفتشم محمد باخت 😁😅 بعدش گیر دادن مافیا بازی کنیم من اصلاااااا حسش رو نداشتم اما نشستم به اجبار بازی کردم تقریبا ساعت 3 دیگه همگی پاشدیم . اینم از اتفاقات این چند روز ببخشید یکم طولانی شد . آخ آخ راستی فردا روز بدیه 

+ این یک هفته تقریبا داستان خواستگار ندا ( خواهر نگین دختر داییم ) تو کل خانواده خیلی داغه که من اصلا علاقه ای نداشتم راجبش حرف بزنم .

Last Comments :
Tags :
۰ عدد دیدگاه تا کنون ثبت شده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Made By Farhan TempNO.7