بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه
۲۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است
آلباتروس
آلباتروس شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۹ ق.ظ

198 ( روزنوشت )

سلام . تقریبا یه هفته س باز برگشتم به وضعیت قبل . هیچی طبق برنامه پیش نمیره . روزام دارن هدر میشن . هیچی به هیچی . خسته شدم . امروزم برای دخترداییم یلدایی برده بودن مام رفتیم طبق معمول علی رغم میل باطنیم رفتم . اولش متوسط بود بد نبود ولی از وسطاش یه سردردی گرفتم افتضاح . سردردای میگرنی بدترین نوع سردردن به نظرم . همراه با حالت تهوع . دو تا کدئین خوردم هنوز خوب نشدم . نه گیتار تمرین میکنم نه کالیمبا نه هیشکدوم از کارامو میکنم . باز جدیدا شبا دیر میخوابم روزا دیر بیدار میشم چیزی که ازش متنفرم . وقتی بیدار میشم هیچ انگیزه ای ندارم . 63 تا ستاره روشن دارم که باید خاموششون کنم دریغ از یه ذره انگیزه . کلی فیلم و سریال نصفه نیمه دارم کلی کتاب ناتمام ، همشون تو ذهنم تاثیر منفی میذاره . یادتون باشه تا یه کتابو تموم نکردید سراغ دومی نرید ، تا یه فیلمو ندیدید دومی رو شروع نکنید اثرات بدی رو ذهن و فکرمون میزاره . باز باید کلی رو خودتم کار کنم . هنوز هیچی ماگ نفروختم . خسته م خسته .

شبتون بخیر

+ البته دیشب یکم با استاد گیتارم صحبت کردم کلی انرژی گرفتم ازش ، کلا همصحبتی باهاش همیشه حالمو خوب میکنه 

Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۴۸ ق.ظ

197 ( روزنوشت )

سلام

امروز عصر رفتیم خونه مامان بزرگ که بعد تقریبا دو هفته خاله م رو دیدیم سیمینم باهاش بود ، ساعت 7 تقریبا برگشتیم یکم خودمو نگه داشتم دیدم دارم میمیرم از خواب خیر سرم گفتم بخوابم که ساعت 5 صبح بیدار شم ، خوابم برد ساعت 12 بیدار شدم تا الان نتونستم بخوابم 😐😂🤦🏻‍♀️ ولی بالاخره هر جور شده برنامه م رو ردیف میکنم و ادامه میدم ، اینجوری نمیشه واقعا 🤦🏻‍♀️

شبتون بخیر

Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۵ ق.ظ

196 ( روزنوشت )

سلام 

امروز صبح با دلدرد از خواب بیدار شدم یکمم حال نداشتم . قربون خدا برم نشد ما یه بار تصمیم بگیریم برنامه ریزی کنیم بعد بتونیم طبق برنامه ای که ریختیم بریم جلو . دو سه روز برنامه رو انجام میدم کلی رضایت دارم بعد یهو همه چی عوض میشه . نمیدونم چجوری اما میشه . وقتی ام که اینجوری میشه به شدت از خودم ناراضی ام . هرچند اینکه مثلا روزی 5 دقیقه زبان بخونم از اینکه روزی هیچی زبان نخونم شاید برای خیلیا مثل هم باشه هر دو اما برای خودم از هیچی بهتره ، یعنی حتی روزی پنج دقیقه یه کاری رو کردن از روزی 0 دقیقه خیلی بهتره . یا کم کم آدم زمانش رو بیشتر میکنه یا تو بدترین حالت به همون روزی 5 دقیقه مثلا مطالعه ادامه میده . نزدیک ساعت 11:30 بود فکر کنم تلفن خونه زنگ زد بابام بود میگفت گوشیت خراب شده هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی . گفت عموم اینا با عمه م قراره بیان خونه . پنج دقیقه بعد اومدن ، مثل اینکه عموم اینا رفته بودن سمت نمین فکر کنم خونه مادر زن عموم کار داشتن که رفتنی عمه م و پسرشم با خودشون برده بودن و برگشتنی ام یه سر به ما زدن . قرار بود برن اما مامان ناهار ماکارونی درست کرد و بعدش یه ربع نشستن و زود رفتن چون باید عمه م رو میزاشتن آستارا بعد برمیگشتن کرج . رفتن ، منم رفتم اتاق هرکی به کار خودش رسید . مامان ظهر رفت مغازه بابام رفت اسنپ منم طبق معمول وقتمو با هیچی گذروندم متاسفانه البته چون یکم بی حال بودم و طبیعی بود ، برای همین خیلی خودمو سرزنش نکردم ، عصر که تو پیج داشتم استوری میزاشتم دیدم مومو از دستم ناراحته مجبور شدم زنگ زدم تصویری حرف زدیم یکم . مامان از مغازه برگشت ، گذشت تا ساعت 11 شب بود فکر کنم که زنداییم زنگ زد که داریم میایم خونتون . خلاصه اونام اومدن فکر کنم تا 1 نشستن و بعدم رفتن و باز هر کی رفت تو اتاق خودش . حال و هوای این روزام رو اصلا دوست ندارم اصلا .

شبتون بخیر

Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۲۵ ق.ظ

195 ( روزنوشت )

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

امروز از اون روزایی بود که رسما هیچ کاری نکردم . خاله م شب قراره حرکت کنه فردا صبح میرسه

Last Comments :
آلباتروس
آلباتروس شنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۴ ق.ظ

194 ( روزنوشت )

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

امشب مهمو بودیم خونه داییم برای تولد ، فکر میکردم شاید کسی نیاد ولی تقریبا به جز خاله م که تهران پیش اونیکی خاله م مونده ، همه بودیم . ظهر که مامان با خاله م حرف میزد خاله م گفت حال اونیکی خاله م بد شده زخمش عفونت کرده شب ( یعنی دیشب ) بردنش بیمارستان بستریش کردن . نگران که بودیم بدترم شدیم . ولی شب مهمون بودیم بالاخره . من یه بافت خیلی ساده پوشیدم موهامم با کریپس بسته م مثل همیشه یکم آرایش کردم . ناهارو خوردیم یکم خوابیدم بیدار شدم من و مامان رفتیم خونه مامان بزرگ ، مریمم گذاشتیم خونه داییم چون زنداییم گفته بود بره . هیچی دیگه امشب خیلی حرفی برای نوشتن ندارم . یه ساعت نشستیم بعد همگی پاشدیم رفتیم خونه شون 30 ثانیه فاصله س تا خونه داییم . اول از همه رسیدیم . گذشت گذشت تا ساعت 12:00 راه افتادیم و رسیدیم خونه . اونجا بیشتر سرم تو گوشی بود . الانم روزنوشتمو بنویسم یکم تو گوگل بچرخم و برم بخوابم . راستی قرار شد فردا صبح با مریم بریم یه مغازه ای که سیمین میگفت حراج زده . یادتونه دیشب میگفتم خدا خدا میکنم مهمونی تموم شه . چشم بهم زدیم اینم تموم شد . من برم دیگه .

شبتون پرتغالی

پرواز ...
Last Comments :
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ بعدی
Made By Farhan TempNO.7