بهار نارنج

عشق یعنی حالت خوب باشه

بایگانی مطالب.

196 ( روزنوشت )
‎۲۶۸ ـُـمین روزِ سال

سلام 

امروز صبح با دلدرد از خواب بیدار شدم یکمم حال نداشتم . قربون خدا برم نشد ما یه بار تصمیم بگیریم برنامه ریزی کنیم بعد بتونیم طبق برنامه ای که ریختیم بریم جلو . دو سه روز برنامه رو انجام میدم کلی رضایت دارم بعد یهو همه چی عوض میشه . نمیدونم چجوری اما میشه . وقتی ام که اینجوری میشه به شدت از خودم ناراضی ام . هرچند اینکه مثلا روزی 5 دقیقه زبان بخونم از اینکه روزی هیچی زبان نخونم شاید برای خیلیا مثل هم باشه هر دو اما برای خودم از هیچی بهتره ، یعنی حتی روزی پنج دقیقه یه کاری رو کردن از روزی 0 دقیقه خیلی بهتره . یا کم کم آدم زمانش رو بیشتر میکنه یا تو بدترین حالت به همون روزی 5 دقیقه مثلا مطالعه ادامه میده . نزدیک ساعت 11:30 بود فکر کنم تلفن خونه زنگ زد بابام بود میگفت گوشیت خراب شده هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی . گفت عموم اینا با عمه م قراره بیان خونه . پنج دقیقه بعد اومدن ، مثل اینکه عموم اینا رفته بودن سمت نمین فکر کنم خونه مادر زن عموم کار داشتن که رفتنی عمه م و پسرشم با خودشون برده بودن و برگشتنی ام یه سر به ما زدن . قرار بود برن اما مامان ناهار ماکارونی درست کرد و بعدش یه ربع نشستن و زود رفتن چون باید عمه م رو میزاشتن آستارا بعد برمیگشتن کرج . رفتن ، منم رفتم اتاق هرکی به کار خودش رسید . مامان ظهر رفت مغازه بابام رفت اسنپ منم طبق معمول وقتمو با هیچی گذروندم متاسفانه البته چون یکم بی حال بودم و طبیعی بود ، برای همین خیلی خودمو سرزنش نکردم ، عصر که تو پیج داشتم استوری میزاشتم دیدم مومو از دستم ناراحته مجبور شدم زنگ زدم تصویری حرف زدیم یکم . مامان از مغازه برگشت ، گذشت تا ساعت 11 شب بود فکر کنم که زنداییم زنگ زد که داریم میایم خونتون . خلاصه اونام اومدن فکر کنم تا 1 نشستن و بعدم رفتن و باز هر کی رفت تو اتاق خودش . حال و هوای این روزام رو اصلا دوست ندارم اصلا .

شبتون بخیر

۰ ۰ ۰

195 ( روزنوشت )
‎۲۶۷ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

امروز از اون روزایی بود که رسما هیچ کاری نکردم . خاله م شب قراره حرکت کنه فردا صبح میرسه

۲ ۰ ۰

194 ( روزنوشت )
‎۲۶۶ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

امشب مهمو بودیم خونه داییم برای تولد ، فکر میکردم شاید کسی نیاد ولی تقریبا به جز خاله م که تهران پیش اونیکی خاله م مونده ، همه بودیم . ظهر که مامان با خاله م حرف میزد خاله م گفت حال اونیکی خاله م بد شده زخمش عفونت کرده شب ( یعنی دیشب ) بردنش بیمارستان بستریش کردن . نگران که بودیم بدترم شدیم . ولی شب مهمون بودیم بالاخره . من یه بافت خیلی ساده پوشیدم موهامم با کریپس بسته م مثل همیشه یکم آرایش کردم . ناهارو خوردیم یکم خوابیدم بیدار شدم من و مامان رفتیم خونه مامان بزرگ ، مریمم گذاشتیم خونه داییم چون زنداییم گفته بود بره . هیچی دیگه امشب خیلی حرفی برای نوشتن ندارم . یه ساعت نشستیم بعد همگی پاشدیم رفتیم خونه شون 30 ثانیه فاصله س تا خونه داییم . اول از همه رسیدیم . گذشت گذشت تا ساعت 12:00 راه افتادیم و رسیدیم خونه . اونجا بیشتر سرم تو گوشی بود . الانم روزنوشتمو بنویسم یکم تو گوگل بچرخم و برم بخوابم . راستی قرار شد فردا صبح با مریم بریم یه مغازه ای که سیمین میگفت حراج زده . یادتونه دیشب میگفتم خدا خدا میکنم مهمونی تموم شه . چشم بهم زدیم اینم تموم شد . من برم دیگه .

شبتون پرتغالی

۱ ۰ ۱

193 ( روزنوشت )
‎۲۶۵ ـُـمین روزِ سال

سلام سلام سلام امیدوارم عالی باشید

دیشب موقع دورهمی سه نفرمون یکم احساس سردرد داشتم اما خفیف بود گفتم بخوابم خوب میشم ولی در طول شب چند بار با احساس سردرد بیدار شدم . ساعت 8:30 چشمامو باز کردم گفتم امروزم زودتر از 9 بیدار شدم . صورتمو شستم رفتم نشستم رو مبل یکم گذشت دیدم حالم داره خراب میشه و سردردم بدتر شد رفتم یه قرص خوردم مامانمم بیدار شد دیگه . خوب نشدم سرمو با یه شال بستم به مامان گفتم به ژلوفن بیار اونم خوردم یه آب عسل لیمو و دارچین زنجفیل (زنجبیل) آورد چون دیروز عدس پلو داشتیم و سردی بود احتمالا بخاطر اون سردرد داشتم . تو این هیری ویری از پست بسته م رسید ماگ خوشگلم رسید ، خوشگله دوسش دارم اما با تصوراتم یکم فرق میکنه دستت که میگیری مشخصه نازکه آدم میترسه زود بشکنه . البته همین یه مدل جنسش اینجوریه ها . مامان یکم سرمو ماساژ داد کم کم خوابم برد ساعت 11 بیدار شدم داشتم میمردم از گشنگی یکم صبحونه خوردم اولین چاییم رو تو ماگ جدیدم ریختم خوردم laugh اما همچنان سردرد داشتم رفتم یکم گیتار تمرین کردم یه کوچولو . مامان ناهار رو درست کرد خیلی کم خوردم ، خوابم میومدا اما زیاد نه پاشدم حاضر شدم لپ تاپ رو هم برداشتم کتاب دفترم برداشتم که اونجا کارامو بکنم . مریمو بابا خونه بودن من و مامان با تاکسی رفتیم اما قبلش من رفتم بالاخره بعد از مدت ها یه دفترچه خریدم برای خودم که توش زبان تمرین کنم . رفتیم مغازه مامان کتابشو نیاورده بود منم نخوندم فقط یکم داستان انگلیسی خوندم بعد نشستیم نیسان آبی قسمت 3 رو دیدیم چون خلوت بود بخاطر سردیه هوا نشستیم نصف فیلم سینمایی " روزهای نارنجی " اگه اشتباه نکنم هدیه تهرانی بازی کرده . اونو دیدیم وسطاش یکم با گوشی کار میکردم باید با پیج تعامل میداشتم خب ، همینجوریش امروز خیلی کم کاری کردم ، دیگه مشتری اومد و وقت نشد بقیه ش رو ببینیم . البته ساعت 6 هم مریم رو بابا رسوند پیش ما خودش رفت ولی مریم همش سرش تو گوشی بود با ما فیلم نگاه نکرد . برگشتیم خونه برای شام بابا هوس " خشیل " کرده بود مامان درست کرد ولی من و مریم سر میز انقدر خندیدیم من نتونستم همشو بخورم انقدر خندیدیم دلدرد گرفتم (بماند به چی میخندیدیم) خیلی وقت بود مامان عادت کرده بود دیگه تلویزیون روشن نمیکرد . فقط من امروز ساعت 9:30 نشستم پای سالومه ، نمیدونم جدیدا من بی حال شدم یا موضوعات دیگه خنده دار نیست و باید گریه کرد . خلاصه نمیدونم ساعت چند بود زدیم شبکه 3 برنامه رشیدپور قبلا دیده بودم خیلی وقت بود دیگه کلا تلویزیون تماشا نمیکردیم به جز دو سه تا برنامه فقط . جالب بود باحال بود . یه چالشم راه انداختن منم که عاشق چالش laugh بی مزه ترین جوکی که تا حالا شنیدید رو کامنت کنید ، 3 نفری که بیشترین لایک رو بگیرن یک میلیون جایزه برنده میشن . پست خوبیه جون میده بشینی کامنت ها رو بخونی . فقط یه جوک برام جالب بود که تو پست بعدی مینویسمش . 2 روز از وقت نتمون مونده و 40 گیگ . بشینم یکم دانلود کنم فردا جمعه س . راستی فردا تولد پسردایی هامه و خونشون دعوتیم باز یه مهمونیه دیگه و من باید دعا کنم زودتر تموم شه راحت شم از الان غصه م گرفته .

امروز یکم زبان خوندم کلاسی که توش ثبت نام کردم یه گروه زدن تو واتس اپ اما من تا الان هیچ فعالیتی توش نداشتم . هرچقدر بقیه بچه ها حس خوبی از کلاس میگیرن من دلم میگیره عصبی میشم اصلا گروه رو دوست ندارم . نمیدونم چی شد علی رغم میل باطنیم تو دایرکت به پشتیبان پیام دادم که چه تمارینی باید ارسال کنیم کاش جواب نمیداد کاش اصلا پیام نمیدادم . ولی جواب داد و منم بی میل نشستم تمرینا رو حل کردم و دایرکت فرستادم یه ویسم خواسته بود که نفرستادم و نمیفرستم هیچوقت . اولین و آخرین فعالیتم بود دیگه نمیخوام اصلا . من میخواستم پشتیبانم خود آقای نصر باشه crying

شبتون بخیر

۲ ۰ ۰

192 ( روزنوشت )
‎۲۶۴ ـُـمین روزِ سال

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید