218 ( روزنوشت ) بعد از مرگ
217 ( فاتحه لطفا )
۳۹ ـُـمین روزِ سال
سلام سلام امیدوارم خوب باشید
ندا پیش ما نموند و از پیشمون رفت . کلی حرف واسه گفتن هست ولی نای صحبت ندارم . یک هفته س همگی تو شک هستیم و هنوز نتونستیم باور کنیم . شبی که بهون زنگ زدن مامان و بابا تا صبح بیمارستان موندن همه بیمارستان بودن ، صبحم من و مریم رفتیم دیدیم همه هستن . رفتیم بالا همه داشتن گریه میکردن و دعا میخوندن . ما فکر میکردیم مرگ موش خورده ولی قرص برنج خورده بود . دیگه خودتون میدونید دیگه ، الکی امیدوار بودیم انگار . وقتی گفتن امیدی نیست و نگین رفت که آخرین بار ببیندش دلم ریش شد ، پاهاش نمیرفت سمت اتاق . وقتی از بیمارستان دراومدیم جلوی در بیمارستان قیامت شد ، تا حالا کل خانوادمون اینطوری جلوی بیمارستان نبودیم . همگی رفتیم خونه مامان بزرگ ، من جلوی در نشستم شاید حداقل یک ساعت بی حرکت بودم ...
۶
216 ( روزنوشت ) خیلی خیلی دعا کنید
۳۳ ـُـمین روزِ سال
سلام
چون فردا تعطیله خواستم یکم بیشتر بیدار بمونم و یکم با خودم خلوت کنم و فکر کنم ...
یهو مامان در اتاقمو باز کرد دیدم با رگ پریده و مانتو پوشیده و بغض گفت لیلا ما داریم میریم بیمارستان بدبخت شدیم ، دلم یهو هوری ریخت انگار ، قشنگ در کسری از ثانیه ضربان قلبم با هزار رسید و کامل حس کردم که رنگ خودمم پرید . با لرزش صدا پرسیدم چی شده ؟! گفت ندا قرص خورده بردنش بیمارستان ص دایی گفت حالش بده بدبخت شدیم . کلمه قرص رو دقیق متوجه نشدم ، نفهمیدم گفت قرص خورده بردنش بیمارستان یا حالش خوب نیست بردنش بیمارستان . این تیکه رو نفهمیدم . خدایا شب قدر ، به همین شب های عزیز قسم میدم نزار اتفاق بدی بیوفته . بهت ایمان دارم میدونم هوامون رو داری ، خدایا کمکش کن لطفا اون جز تو هیشکی رو نداره .
یادمه چند ماه پیش که داییم مریض شده بود هم همین اتفاق افتاد ، یهو دیدم نصفه شبه و مامان بابا حاضر شدن مامان با یه حال بد اومد گفت ما داریم میریم بیمارستان دایی حالش بد شده ( همون روز پدربزرگم یکم مریض احوال بود مامان فکر کرده بود واسه آقا اتفاقی افتاده و بهش نمیگن ) خیلی استرس داشت ...
من حال مامانم خیلی مهمه وقتی تو اون حال دیدمش قلبم وایساد ، کاش حالش خوب شه . خیلی براش دعا کنید . امیدوارم فردا بیام و بنویسم که حالش خوب شده .
۴
215 ( روزنوشت )
۳۱ ـُـمین روزِ سال
سلام سلام سلام امیدوارم که خوب باشید و نماز روزه هاتون مقبول درگاه حق
چقدر دلم میخواد حرف بزنم و چقدر دوست ندارم طولانی بنویسم
زندگیمون تغییر کرده مدتیه ، از وقتی مامان روزی یه شیفت میره مغازه یکم برنامه خونه عوض شده ، حال و هوای قبل رو نداره دیگه ، بیشتر مواقع خسته س ، وقتایی ام که میگه نیست خیلی راست نمیگه ، الانم که ماه رمضونه ، وقتی روزه میگیره شرایط بدترم میشه و بیشتر خسته میشه . بابا هم علی رغم میل باطنیش مجبوره بره اسنپ و خب اونم خسته میشه . مریمم که از چند روز قبل عید اومده بود ، الان یک هفته ای میشه که یه شرکتی میره که حسابداری یاد بگیره مثل کارآموزی تقریبا . کاش اینجوری نبود ، حس خوبی نمیگیرم از این وضعیت . همه یه جوری نگاه میکنن بهم که تنها کسی که همش خونه س و بیرون نمیره تویی ، اینکه چرا یه کار پیدا نمیکنی که دستت تو جیب خودت باشه و انقدر خونه نمونی . دوست ندارم این وضعیت رو . از کار اداری و آزاد هم خوشم نمیاد . دوست دارم کسب و کار خودمو داشته باشم . شاید خنده دار باشه نمیدونم . از اونجایی که هی از این شاخه به اون شاخه میپرم ، باز چند روزیه زده به سرم که تو یوتیوب فعالیت کنم . نظرتون چیه ؟ اگه تجربه ای تو یوتیوب دارید خوشحال میشم بشنوم .
۴
214 ( روزنوشت ) تبریک سال نو
۱ ـُـمین روزِ سال
سلام سلام سلام
سال نو مبارک باشه
امیدوارم بهترین سال زندگیتون باشه و هر چی از خدا میخواید بهتون بده
من هر سال نسبت به سال جدید امید چندانی نداشتم اما امسال یه امید عجیبی ته دلم هست که امسال بهترین و متفاوت ترین سال زندگیم میشه انشالله .
بماند به یادگار تا سال بعد همین موقع انشالله که به تک تک آرزوهامون برسیم .
شبتون شکلاتی
۵